خواندید که سخنگوی سازمان اوقاف و امور خیریه گفته است در حال حاضر نزدیک به یازده هزار امامزاده مورد تأیید رسمی سازمان اوقاف در ایران وجود دارد و در سال 89 این امامزادهها (سوای مرقد مطهر حضرت امام در بهشت زهرا) صد میلیون زائر داشتهاند.
بهموجب آمار، تا حدوث انقلاب اسلامی و جلوس امام خمینی بر مسند خلافت و ولایت، در ایران 1500 امامزاده داشتیم و بهبرکت انقلاب شکوهمند هرسال تعدادی امامزاده کشف شد که فعلا به رقم یازدههزار رسیده است.
دربارۀ «کشف» امامزادههای جدید، حجتالاسلام پیشین آقای یوسفی اِشکِوری (که بهسبب سر برتافتن از اطاعت بیقید و شرط ولایت فقیه، به خلع لباس و عنوان محکوم شده است) میگوید: «این داستان مانند خَسَن و خُسین دختران معاویه استظ (مثل مشهور که یکی میگفت خَسَن و خُسین هر سه دختران مغاویه بودند الی آخر...) برای این که تعریف روشنی از امامزاده وجود ندارد. آیا منظور از امامزاده فرزند بلافصل یک امام است یا نسل دوم و سوم و چهارم او، و اگر این مسأله تداوم یابد تا کجا و پس از چند نسل میتواند امامزاده باشد؟ آیا فردی که امروز برحسب ظاهر ادعا میشود یکی از سادات است و در نتیجه، اجدادش حتماً به یکی از امامزادهها، امامان و یا امامزادههای نسل اول میرسد، اگر بمیرد میتوان او را امامزاده نامید؟ در زبان و بیان ادبیات مذهبی ما اینها را امروز امامزاده تلقی نمیکنند. بنابراین امامزاده همان نسل اول امامان است و حداکثر نسل دوم. یعنی نوادۀ یک امام. اگر چنین باشد ـ که بهنظر میآید همینطور است ـ آن وقت دیگر امامزادۀ جدید کشف کردن حرف بسیار بیربط و بیمعنایی است».
مناسبتر آن بود که آقای اشکوری میفرمودند «در مذهب ما اینها را امامزاده تلقی نمیکنند» چون در «ادبیات مذهبی ما» که از عصر صفویه به این سو، متولیان منبر و محراب مبتکر و مُبدع آن بودهاند، انواع جعل و تزویر برای گرم کردن بازار و نعل کردن مشتری مجاز شناخته شده و مذهب، از این بابت لطمهها دیده است.
حتی پیش از آن که اهل منبر بر مسند حکمرانی بنشینند و ادبیات منبری به فرهنگ سیاسی تبدیل شود، با وجود حرمتی که مردم برای هر آنچه جنبۀ مذهبی داشت قائل بودند، زیادهروی در جعل عنوان امامزاده و کسب درآمد از طریق آن، مایۀ مضحکه قرار میگرفت. ضربالمثل معروف «امامزادهای است که با هم ساختیم» شاهد این مدعاست.
داستان بدین قرار است که متولی خانقاهی اصرار داشت مریدانش او را «مرشد کامل» خطاب کنند. از بین مریدان، یکی که جوانتر بود زبانش به این کلمه نمیچرخید و بهجای مرشد کامل «تن کامل» میگفت. بدین لحاظ چندان مورد مرحمت جناب مرشد نبود اما بههرحال در سلک مریدان و ملازمان قرار داشت. سفری پیش آمد و این درویش جوان بههمراه جمعی دیگر از مریدان در ملازمت مرشد روانه شد. در راه، به بیابان بیآب و علفی رسیدند و رَحل اقامت گستردند و دود و دمی بهراه انداختند. جوان از جمع فاصله گرفت و در اطراف به گردش پرداخت. ضمن گردش، به جسد نیمهپوسیدۀ خری برخورد. دلش بر آن سوخت. چالهای کند تا جسد را در آن قرار دهد. در این حال مرشد بالای سرش سبز شد. چون حال و حکایت شنید او نیز آستین بالا زد و به کمک یکدیگر خر مرده را درون چاله جای دادند و خاک بر آن ریختند و بر سبیل شوخی، سنگی هم بر آن قرار دادند تا هرکس ببیند تصور کند قبر انسانی است.
چون از آن کار فارغ شدند، مرشد به مرید گفت از این پس اگر بر طغیان خود باقی بمانی و مرا مرشدکامل خطاب نکنی ترا از خود خواهم راند. درویش اعتنا نکرد و باز در جواب گفت «تن کامل»!
مرشد بهخشم آمد. مریدان را فرمان داد که دست و پایش ببندند و همانجا، در پای همان قبر رهایش سازند. آنگاه به وی گفت: همینجا بمان تا جانوران بیابان از گوشت تو تغذیه کنند و مسافری برسد و آنچه را از جسدت باقی بود در جوار خری که مدفون ساختهای دفن کند!
این بگفت و راه خود پیش گرفت، مریدان نیز بهدنبال او. شب فرا رسید و ظلمت از یک سو، گرسنگی و تشنگی از سوی دیگر، درویش را بر آن داشت که برای نجات خود جهدی کند. از تیزی سنگی که بر سر چاله گذارده بودند مدد گرفت و بند از دستش گشود و خود را رها ساخت. آنگاه شمعی را که همراه داشت روشن کرد و بر بلندی قبر قرار داد. کاروانی از آن حدود میگذشت. کاروانیان چون روشنی شمع بدیدند نزدیک شدند و ماجرا بپرسیدند. درویش گفت سه شب قبل بر سر این قبر رسیدم و از فرط خستگی در پای آن دراز کشیدم تا چرتی بزنم و پس از رفع خستگی به راه خود ادامه دهم. بیدرنگ خوابم درربود و در عالم خواب، سید جلیلالقدری را دیدم که فرمود این قبر، متعلق به یکی از اولاد ما است که در این بیابان شهد شهادت چشیده است و اینک مشیّت الهی ترا بدینجا کشانده است تا قرب جوارش اختیار کنی و در حفظ مدفن و مرقدش از تحمل هیچگونه رنج و زحمت دریغ مداری. بدین گونه است که از سه روز پیش در پای این قبر رحل اقامت افکندهام و با گرسنگی و تشنگی ساختهام و چنین تکلیف مقدسی را بر هر نعمت و لذت دنیوی ترجیح دادهام!
کاروانیان با شنیدن این حکایت، بر همت و دینداری و صفای قلب و فداکاری درویش جوان آفرین گفتند و هرکدام پولی و آب و نانی به او دادند و گذشتند. در رسیدن به نزدیکترین آبادی، داستان را برای اهل قریه بازگفتند. هفتهای نگذشت که خبر کشف امامزاده در افواه پیچید و از دهات مجاور، دستهدسته مردم برای زیارت مرقد مطهر به آن سوی شتافتند و بازار نذر و نیاز رونق گرفت. درویش، بهبرکت این «امامزاده» به نان و نوا رسید و در طول چند سال بقعه و بارگاهی بنا نهاد، جمعیت نیز از هر طرف گردآمدند و مجاور شدند و از یک سو بر اعتبار «امامزاده» و از دیگرسو بر آبادانی ناحیه افزودند تا جایی که بیابان خشک به منطقهای آباد مبدل گشت.
هفت سال بعد، باز مرشد خانقاه راهش از آن حدود افتاد و در شگفت ماند که چه رخ داده و این امامزاده از کجا پیدا شده است. سراغ متولی را گرفت و چون او را دید و دریافت همان مرید متمرد است بهخشم آمد و پرسید این چه حکایت است؟ مرید پیشین و متولی محترم بقعۀ مبارکه جواب داد «این همان امامزادهای است که با هم ساختیم».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر