۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

گذشته، حال و آینده


مفاهیمی که اینجا میخواهم از آنها صحبت کنم، بزرگترین مفاهیمی است که انسان با آنها سر و کار دارد.
گذشته: زمانی است معلوم و یک مفهوم است به معنیِ قسمتی از زمان که ما در آن یا وجود نداشته ایم که خیلی دور است و یا وجود داشته ایم و دیگر نمیتوانیم نقشی در آن بازی کنیم که گذشته نزدیک است. قسمتی از زمان که ما و دیگرانی در آن قسمت بودیه ایم و بوده اند و میشد در آن کارهایی انجام داد که شرایطِ حالِ ما بهتر از الآن باشد.
از هر کسی هر چقدر هم که شرایطِ خوبی داشته باشد، اگر سوال کنی که در گذشته چقدر خوب بوده ای، حتماً میگوید که اگر به گذشته برگردم، فلان کار را نمیکنم و یا فلان کار را خوبتر انجام میدهم. این نشان میدهد که طبقِ گفته بزرگان، همیشه انسان در حال زیان دیدن است چون از زمانِ حالِ خود که دائماً در حالِ تبدیل شدن به گذشته است، استفاده کافی نمیکند.
حال: زمانی است معلوم که دیگران در آن نیستند و یا هستند و نقشی دارند و یا ندارند. این درست زمانی است که میتوان روی گذشته و آینده تاثیر گذاشت. درست خواندید. در زمان حال، میتوان روی گذشته هم تاثیر گذاشت و این مطلبی است که خیلیها از درکِ واقعیِ آن غافلند.
میپرسید چگونه؟ مثلاً شخصی در گذشته کاری را نیمه تمام گذاشته است و قصدِ وی از آن کار، رساندنِ سودی به همه مردم بوده است ولی چون کارش نیمه تمام مانده، سرمایه آن شخص نیز هدر رفته به نظر میآید. حال اگر کسی ادامه دهنده راهِ آن شخص باشد و کار نیمه تمام را تمام کند، میتواند گذشته ناکامِ آن شخص را تبدیل به گذشته ای درخشان نماید. مثلاً کسانی که ادامه دهنده راهِ دهخدا شدند و فرهنگِ دهخدا را تکمیل نمودند، کاری کردند که زحماتِ دهخدا، برای ما قابلِ استفاده گردد و در صورتی که این کار را نمیکردند، ممکن بود ما اصلا      شخصی به نامِ دهخدا را نشناسیم.
بسیاری از کارهای جمعی و پیشرفتهای موجود در جوامعِ بشری به همین صورت است و اگر افراد جامعه، قدرِ حال را بدانند، علاوه بر این که میتوانند روی آینده تاثیر بگذارند میتوانند گذشته را نیز تغییر بدهند. اما عموم جامعه که معمولاً به عوام معروفند، از درکِ این مسئله غافلند.
آینده: زمانی است نامعلوم که هیچ کس در آن وجود ندارد و هنوز معلوم نیست که چه کسانی در آن کجایند و چه کاره اند و چه موقعیتی دارند. این زمانِ نامعلوم، معمولاً از روی رفتار و کردارِ افراد جامعه، قابلِ پیش بینی است. مثلاً اگر فردی روی لبه پرتگاهی راه میرود و چشمانِ خودش را بسته و در حالِ داد زدن است و فریاد میزند که من از این زندگی خسته شده ام و دیگر امیدی ندارم و نمیخواهم زنده بمانم و در ضمن گله ای گاو میش از همانجا در حالِ حرکت با سرعتِ زیادی هستند و نیز سنگهای آنجا نیز پایداری ندارند، میتوان به راحتی برنامه ریزی کرد که برای چند ساعتِ دیگر باید تعدادی از افرادِ متخصص، به آنجا بیایند تا بتوانند جسدِ آن فرد را از زیرِ آوارِ کوه خارج نمایند و برای سه روزِ دیگر مراسمِ خاکسپاری وی را باید در نظر گرفت و از اولِ هفته آینده، شخصی در اداره، به جای وی مشغول به کار خواهد شد و زنجیره ای از برنامه ریزی ها باید صورت گیرد.
این زمانِ نامعلوم، چون ارتباطي سختی با زمانِ حال و گذشته دارد، باعثِ گمراهی بسیاری از مردم شده است. استفاده نامطلوب از زمانِ حال و سوء استفاده عده ای سود جو از این وضعیتِ نامعلوم، باعث شده که در خیلی از جوامع از حال که مهمترین زمان برای همه است به درستی استفاده نگردد.
راحت تر و خودمانی تر بگویم. مثلاً سالها است که در ایران میگویند «اگر انقلاب نشده بود و اگر شاه بود، وضعِ ما چنین بود و چنان بود و اینها آمدند و ما را بدبخت کردند و ...».
آیا وضعِ ما در زمانِ شاه خوب بود؟ من در سنی نبودم که بتوانم جواب بدهم. اما این را میدانم که اگر وضع خوب بود مردم انقلاب نمیکردند. یعنی این که مسائلی بوده که مردم به خاطرِ به دست آوردنِ آنها انقلاب کرده اند.
خب حالا میپرسم که گذشته ها را گذشته فرض بگیریم. آنانی که معترض به انقلاب هستند، آیا تا حالا و حتی همین حالا برای جلوگیری و مبارزه با این انقلاب که میگویند بد است، چه کرده اند؟ آیا اگر حال، یک نفر وابسته به این انقلاب را ببیند، آیا حاضر است به او در موردِ بد بودنِ انقلاب، صحبتِ منطقی کند و دلیل بیاورد که این انقلاب، آن چه که میگفتند نبود و یا نشد؟ آیا حال حاضر است که بر علیه این انقلاب، دلایلِ کاملاً منطقی بیاورد و بر روی آنها پافشاری کند؟ مگر نه این است که حتی مخالف ترین نیروهای این انقلاب یا در خارج از کشور هستند و یا در داخل، بعد از چند روز زندانی شدن، تبدیل به موافقِ انقلاب میشوند؟ مگر نه این است که همین افراد، زمانی که دم از خوبی میزنند، خسرو گلسرخی را مثال میزنند و میگویند «برای مردم باید جان داد و طرفِ حق را همیشه گرفت» اما برعکسِ گلسرخی، هر زمانی که پای ایشان به زندان باز میشود، دم از عفو و شفقت و مهربانی نظام میزنند و توبه میکنند و در رسانه های عمومی، شروع به بدگویی از دشمنانِ نداشته نظام کرده و از خدماتِ انقلاب به کشور سخنرانی میکنند؟
خاصیتِ حکومتهای دیکتاتوری این است که از هر مسئله ای که میخواهی حرف بزنی، ناخود آگاه، بعد از حداکثر 15 جمله، حرفها رنگ و بوی سیاسی و حکومتی میگیرد. برگردیم سرِ حرفِ خودمان.
در حال، میتوان کارهایی را کرد که گذشته را نیز تغییر داد. نوبل دینامیت را اختراع کرد که در کارهای سازندگی از آن استفاده شود ولی در همان زمان، وقتی دید که از آن برای کشتار مردم استفاده میشود، پشیمان شد. حال آنهایی که از دینامیت، خسارت دیده اند میگویند که نوبل آدمکش است و آنها که از دینامیت منفعت برده اند میگویند نوبل مخترع است.
اگر بشود ترتیبی داد که از این به بعد دیگر هیچ کس از دینامیت برای آدمکشی استفاده نکند، میتوان گذشته را تغییر داد و نوبل را برای همیشه تبدیل به یک مخترعِ بزرگ کرد. همینطور نیز در موردِ بسیاری از مخترعینِ دیگر نیز میتوان عمل کرد.
پس کلیدِ تغییرِ گذشته و برنامه ریزی آینده و کلیه تغییراتِ خوب و بدِ دنیا، در همین حال موجود است و با چرخاندنِ این کلید به سمتِ خوب یا بد، میتوان گذشته و آینده را خوب یا بد کرد. این به همه کسانی مربوط میشود که در حال هستند. اگر زمانِ ما بگذرد و دیگر در حال نباشیم، نمیتوانیم گذشته و آینده خود را تغییر بدهیم و بعد از رفتنِ ما از حال، این دیگران هستند که گذشته و آینده ما را رقم خواهند زد.
اگر خوب نگاه کنیم ملتهایی که به آنها جهانِ سوم میگویند، بزرگترین علتِ ناکامیهایشان، در عدمِ توجه به این سه زمان است. گذشته میتوان درسِ بزرگی برای تصمیم گیریِ ما در حال و برنامه ریزیِ ما برای آینده باشد. پس نقطه کلیدی و پاشنه آشیلِ ما در حال خلاصه میشود.
با داستانی شاید معروف، مطلب را تمام میکنم.
میگویند که اسکندرِ مقدونی همراه با لشکرش، آنقدر به کشور گشایی پرداخت تا همه کشورها تمام شدند و فقط زمین خالی باقی ماند. آنقدر پیشروی کرد تا به جایی رسید که همه جا را تاریکی فرا گرفته بود. هر چه پیش رفتند فقط و فقط تاریکی بود و دیگر هیچ.
از روی اسب دستورِ ایست داد و همان بالای اسب فریاد زد: «ای سربازانِ من، حال موقعِ بازگشت است. روی زمین سنگهایی ریخته است. هر چه که میخواهید با خودتان بردارید و بیاورید. آنهایی که نیاورند پشیمان میشوند، آنهایی که کم بیاورند پشیمان میشوند و آنهایی که زیاد هم بیاورند پشیمان میشوند. حال تصمیم با خودتان است. پس از جمع آوری سنگ، برمیگردیم».
سربازان به فکر فرو رفتند. عده ای گفتند حال که هر سه حالتش پشیمانی است پس چه زحمتی بکشیم، نمی آوریم. عده ای گفتند خب مقداری می آوریم که دستمان خالی نباشد ولی در هر صورت پشیمانی است. عده دیگری هم گفتند سنگ است می آوریم، نهایتاً آنها را دور میریزیم و شروع کردند به جمع آوری سنگ و تا توانستند جمع کردند.
بعد دستور بازگشت صادر شد. چند روزی رفتند تا به روشنایی رسیدند و سنگها را دیدند. همگی سنگها طلای ناب بود. آنها که نیاورده بودند، پشیمان شدند که چرا نیاورده اند. آنها که کم آورده بودند پشیمان شدند که چرا بیشتر نیاورده اند. آنها که بیشتر آورده بودند نیز پشیمان که چرا باز هم میتوانستند بیشتر بیاورند.»
این داستانِ حال است. در هر صورت، انسان در آینده، وقتی به گذشته خود که همین حال است فکر میکند، همیشه پشیمان است که چرا چنین کرده و چرا چنان کرده و میتوانسته چه کارهایی کند و نکرده و همیشه در حالِ حسرت خوردن است. پس چه بهتر که از دسته سوم باشد و  تا میتواند سعی و تلاش کند و همراهِ خود، سنگهایی بیاورد تا حداقل میزانِ حسرت خوردنش کمتر باشد. 
در کشورهای جهانِ سوم مثلِ ما، فرهنگهایی وجود دارد که آینده را پوچ میکند و آینده نگری را کاری بی خود میداند. این فرهنگها که اکثراً غالب هم هستند بر این نظر استوارند که «فردا که معلوم نیست چه میشود، امروز را بچسب و بی خیالی فردا باش» یا «دنیا محلِ گذر است و باید آن را با باری سبک گذراند و همه چیز در آن سرا و آن دنیا است» و از این قبیل حرفها که وا حیرتا خیلی هم خوب به فکر و دلِ مردم مینشیند. وقتی صحبت از آینده میکنی و برنامه ریزی برای آن، فوری میشنوی که «آینده را کی دیده» و «تو کشِ شلوارت رو نمیتوانی درست کنی حالا میخواهی برنامه ریزی برای دو سالِ دیگرت کنی» و با گفتنِ این حرفها، باعثِ دلسردی افراد نسبت به آینده میشوند.
... و چنین است که سالها و قرنها میگذرد و ما بدونِ این که هیچ تاثیری در گذشته، حال و آینده خود داشته باشیم، فقط سالهای عمرمان را میگذرانیم تا به قبر برسیم و در آنجا، منتظر بمانیم تا روزی که قولش را به ما داده اند فرا برسد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر