۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

مرگ


دوست داشتم این آخرین چیزی باشد که در موردش حرف میزنم اما، سایه مرگ چنان در زندگی همه انسانها خود نمایی میکند که نمیشود به همین راحتی از آن گذر کرد.
مرگ در تمامی روزگاران همراه با موجودات بوده است به طوری که حتی روی دیوار غارهایی که انسانهای نخستین در آن زندگی میکرده اند نیز نقاشی هایی دیده میشود که به مرگ و گاهی زندگی پس ازمرگ مربوط میشود.
مرگ چیست؟ آیا واقعاً مرگ عبور از یک دوره زندگی و انتقال به یک دوره دیگر از زندگی است؟ آیا مرگ پایان همه چیز برای یک موجود است؟ آیا در وجود ما دو قسمت یکی به نام جسم و دیگری به نام روح وجود دارد؟ آیا این روح احتمالی پس از مرگ زنده خواهد ماند؟ آیا همانگونه که در کتابهای آسمانی آمده است این روح قطعه ای از روح خالق است که درون جسم انسان دمیده شده تا جان را به او ببخشد و قطعه گلی تبدیل به این جسم جاندار شود؟ آیا سایر جانداران نیز روح دارند؟ آیا اگر انسان گل بوده و با دمیدن روح خداوند در آن جان گرفته، سایر حیوانات گل نبوده اند و مستقیماً جان داشته اند؟ در چنین صورتی پس چرا همه جانداران به خاک تبدیل میشوند و این مورد استثنایی ندارد؟ چرا این همه تناقض؟ چرا این همه بی خبری در مورد مهمترین واقعه هر موجودی وجود دارد؟ چرا سالهاست که تلاش میشود که این واقعه از موجودات دور شود ولی موفقیتی حاصل نمیشود؟ چرا طولانی شدن عمر فقط تا مدتِ محدودی امکان دارد؟ چرا چراهای بالا پس از قرنها و هزاران سال زندگی بر روی این کرده خاکی و با وجود هزاران پیامبر الهی و هزاران دانشمند و این همه تحقیقات و مطالعات و... هنوز هیچ جواب به درد بخوری ندارد؟ علوم دینی به راحتی میگویند زندگی پس از مرگ وجود دارد و انسان بعد از مردن به دنیای دیگری خواهد رفت و در آنجا جاودانه زندگی خواهد کرد ولی در مورد حیوانات اصلاً نمیداند که تکلیف چیست و آیا آنها هم پس از مرگ دوباره جان زنده خواهند شد؟ مگر حیوانات حرکت خود را و جان خود را مانند انسان به دست نیاورده اند؟
آیا داروین راست میگوید که ما تکامل یافته نسل میمونها هستیم؟ اگر چنین است پس آدم و حوا کی هستند و چه ارتباطی به ما دارند؟ اگر آدم و حوا نسل اولِ انسانها هستند پس چرا این همه تفاوت در میان انسانهای مثلاً اروپایی و آفریقایی وجود دارد؟ آیا تغییراتِ ژنتیکی میتواند از یک سفید پوست اروپایی در طول 10000 سال یک سیاه پوست آفریقایی تولید کند بدون این که هیچ پیوندی بین آن سفید پوست با سیاه پوستی دیگر برقرار نشود؟ اگر چنین است پس تحقیقات مندل و داستان نخودسبز چه میشود؟
مرگ، تلخترین واقعه زندگی است و با شروع هر زندگی، این واقعیت تلخ نیز آغاز میشود که من کی خواهم مُرد و این سوال در تمام لحظات زندگی برای هر موجودی بی پاسخ مانده است. چرا؟
چرا خالقی که خیلیها در موردش صحبت میکنند جوابِ منطقی و قابل فهمی از این مسئله تا به حال به مخلوقات خود نداده است؟ چرا در کتابهای آسمانی یهودیها هیچ اثری از زندگی پس از مرگ وجود ندارد؟ چرا در مورد بهشت و جهنم به تفصیل فقط در کتاب آسمانی مسلمانان صحبت شده است؟ مگر خدای یهودیها از زندگی بعد از مرگ خبر نداشت؟ اگر داشت چرا تمام وعده هایی که به پیروانِ موسی داده همه وعده های زمینی بوده است؟ اگر یهودیها راست میگویند و بهشت و جهنمی نیست پس خدای مسلمانان چرا این همه وعده پوچ و واهی به آنان داده است؟ آیا کلیدهای بهشتی که رهبران اسلام از صدر اسلام تا کنون به پیروان خود هدیه داده اند بر چه اساسی بوده است؟ آیا آنان از کتابهای خداوند یهودیان بی اطلاع بوده اند؟ اگر مسلمانان راست میگویند و دین اسلام را همان خدای بزرگ که خدای یهودیان نیز هست، فرستاده، پس چرا یهودیان که به همان خدا معتقدند، به دین اسلام در نمی آیند و شر خود را از سر اسلام کم نمیکنند؟
از مسئله اصلی دور شدیم. این همه سوالات فقط گوشه کوچکی بود از میلیاردها سوالی که در مورد زندگی پس از مرگ وجود دارد و تا حالا هنوز به هیچ کدام از این سوالات پاسخِ منطقی و قابل باوری داده نشده است. می توانید امتحان کنید. با ایمانترین افراد هم وقتی در مورد زندگی پس از مرگ -که به آن اعتقاد دارند- با آنها به صورت منطقی صحبت میشود، اظهار بی اطلاعی میکنند و در نهایت میگویند: «ما ایمان داریم. اگر چنین چیزی نبود هم که چیزی از دست نداده ایم». در واقع آنها که ایمان دارند هم نمیتوانند جوابِ منطقی به این سوال بدهند که آیا زندگی پس از مرگ وجود دارد یا این فقط حرفیست که مردن را برای انسان آسانتر نماید و انسان را از فکر کردن به این مسئله دردناک که «مرگ پایان همه چیزهاست» بازدارد. این به این معناست که اگر زندگی با مرگ پایان میپذیرد، شخص ممکن است یک گونه زندگی کند اما اگر مرگ پایانِ زندگی نیست و پس از مرگ نیز زندگی وجود دارد، راه و روش زندگی فرد تغییر خواهد کرد و شخص باید به فکر زندگی پس از مرگ نیز باشد.
با چنین اندیشه ای بود که مردمان قدیم همراه با خود وسائلی را با خود دفن میکردند. مثلاً جنگجویان با خود شمشیر دفن میکردند، پادشاهان با خود نگهبانانِ خود را دفن میکردند، در بعضی از اقوامِ کهن، زنان را همراه با شوهرانِ مرده شان، زنده زنده دفن میکردند و....
در هندوستان و میان اقوامِ هندو، اعتقاد بر این است که وقتی شخصی میمیرد روحِ او از قالبِ وی جدا شده و دوباره در قالبِ جسمی دیگر وارد این دنیا میشود و این اتفاق دوباره و دوباره تکرار میشود و فقط زمانی میتوان جلوی این تکرار را گرفت که شخص پس از مرگش در آتشِ مقدس سوزانده شود و خاکستر وی نیز به درون آبِ مقدس رود گنگ ریخته شود. در چنین حالتی آن روح، دیگر به زندگی بر نخواهد گشت و از زندگیِ این دنیا، راحت خواهد شد. به همین علت است که هر شخصی در زندگی خود با تصاویری روبر میشود که احساس میکند قبلاً دیده است، به بعضی از مکانها که وارد میشود احساس میکند که قبلاً آنجا بوده و کارهایی میکند که فکر میکند قبلاً هم انجام داده است. این هم برای خود نوعی تفکر است که البته ثابت هم نشده است.
هر چه از مرگ بگویم حرف بی خود زده ام اما در حواشی مرگ بعضی حرفها هست که بد نیست گفته شود.
ابتدا نحوه مردن افراد، که به دست عزرائیل انجام میگردد. عزرائیل فرشته ای است که هنگام مرگ برای گرفتنِ روح که از آنِ خداست به سراغِ شخص میآید تا امانتِ خدا را که همان روحِ شخص است، از وی تحویل بگیرد و به نزدِ خدا ببرد. تفاسیری که در مورد عزرائیل میشود، انسان را به یادِ کارتونِ زبل خان میندازد که میگفت: «زبل خان اینجا، زبل خان اونجا، زبل خان همه جا». آیا چنین موجودی میتواند در آنِ واحد هم در آمریکا، جانِ یک آمریکایی را بگیرد و همزمان با آن در آفریقا جانِ هزاران گرسنه را بگیرد و باز همزمان با آنها در مثلاً انفجاری در طعراق و در زلزله ای در چین و... حضور یابد و روزانه هزاران نفر را قبض روح کرده و با خود به سرای باقی ببرد؟ این موجود دستیار دارد و یا خودش تمام این کارها را همزمان انجام میدهد؟ اساساً وقتی خداوند خودش از رگ گردن به انسان نزدیک تر است چه لزومی دارد که برای گرفتنِ چیزی که بی واسطه به انسان داده برای پس گرفتنش واسطه بفرستد؟ پس چرا برای دمیدن روحِ خود در کالبد خاکیِ انسان واسطه نیافریده است؟ (البته در جایی ذکر نشده است شاید آفریده و ما خبر نداریم).
دوم این که در کتاب آسمانیِ مسلمانان آمده است که «مدت زندگی معلوم است ولی فقط خداوند از آن اطلاع دارد و کس دیگری از آن مطلع نمیباشد». اگر این حرف درست است و هیچ شکی در آن وجود ندارد (به علت این که حرفِ خدای مسلمانان است) پس دیگر وجود این همه امکاناتی که در سرای مسلمین برای جلوگیری از مرگ وجود دارد چه دلیلی میتواند داشته باشد؟
وقتی که مدتِ زندگی شخصی مثلاٍ 21 سال و دو ماه و 8 روز و 22 ساعت و 3 دقیقه و 33 ثانیه است و این مدت به گفته مسلمانان غیرقابلِ تغییر است و فقط خدا میتواند آن را تغییر دهد و تغییرِ آن نیز فقط با دعا و انجامِ یک سری کارهای دینی امکان پذیر خواهد بود، پس دکتر و بیمارستان و دارو و درمانهای جراحی و بستری شدنهای طولانی مدت و غیره و غیره، چه دخلی به زمانِ مرگ دارد؟ آیا شخصی که گفتیم میتواند با انجامِ کارهای پزشکی، عمر خود را طولانیتر کرده و از دام مرگی که خداوند برایش مقدر کرده فرار کند؟ اگر چنین است دیگر گفتنِ این که «قسمت بود فلانی بمیرد یا زمانِ مرگِ فلانی رسیده بود» چه معنایی میتواند داشته باشد؟
اگر قسمت و زمانِ مرگ از روز ازل تعیین شده است و زمان و مکانِ مرگِ هر شخصی، از ابتدای خلقت معین شده، پس ما چرا باید از مرگ و از اتفاقات زندگی این همه هراس داشته باشیم؟ وقتی که مریض میشویم چرا دکتر میرویم؟ دکتر که نمیتواند زمان مرگ ما را تغییر دهد؟ نعوذبالله نکند که میگویید خدا توانِ مبارزه با یک پزشک را ندارد و نمیتواند پزشک را شکست دهد؟
اگر زمان و مکان مرگ از روز ازل تعیین شده است چرا باید از کارهای خطرناک ترس داشته باشیم. من میروم و خودم را از بالای ساختمانهای بلند به پایین میاندازم. اگر زمان مرگ من رسیده باشد که خواهم مرد وگرنه هیچ اتفاقی خارج از قسمت من برای من نخواهد افتاد!!!
آیا تا به حال به این مسائل فکر کرده اید؟ آیا تا حالا به دنبالِ پاسخ این سوالها بوده اید؟ حال پیشنهاد میکنم که بیاییم و واقعیتِ مرگ را بپذیریم و با وجودِ این که احتمالِ پیدا کردنِ جواب برای این مسئله مهم بسیار کم است (البته با علم امروز بشر) بیاییم و زمانِ بیشتری به آن فکر کنیم.
نتایجی که از فکر کردن به مرگ به دستِ میآید، حداقل ما را به این مسیر هدایت خواهد کرد که زندگی روی این کره خاکی کوتاه است و انتهایی خواهد داشت و نمیدانیم که زیر این کره خاکی آیا زندگی هست یا نیست. پس بیاییم و از تمامِ وقتِ زنده بودنِ خود استفاده نماییم و اوقاتِ خود را به حرفهای هشت و نه و شش (به قولِ تاجرِ داستانِ شازده کوچولو) هدر ندهیم. انسانی باشیم دقیق و سخت کوش. در این مدتِ کوتاهِ زندگیِ خود حداقل یک کار مهم کرده باشیم.
اعتقاد عمومی در بین مردم خصوصاً مردمِ کشورهای مذهبی، بدون تفکرِ منطقی، به این صورت است که زندگی پس از مرگ وجود دارد و در دنیایی دیگر خداوند منتظر مانده تا حضرت عزرائیل جانِ مخلوقات خدا را بگیرد و پس از طیِ مراحلی که در هر مذهب و آیین متفاوت است، این جان را به خداوند تحویل دهد.
بدترین نوعِِ مرگ و زندگی پس از آن در آیین اسلام آمده است که قبل از تحویل دادنِ جان یا همان روح به خداوند، مراحلی باید طی شود که صدها بار از خود مرگ دردناکتر است. یعنی ابتدا عزراییل با اشکالِ متفاوت، بسته به بد یا خوب بودنِ آن فرد ظاهر شده و جانِ شخص را میگیرد. مرده تا وقتی که در قبر قرار میگیرد، نمیداند که مرده، وی را درون قبر میگذارند و بر روی شیاری که وی در آن قرار گرفته تعدادی سنگ میگذارند. پس از آن روی فرد مخلوطی از خاک و آهک میریزند تا فردا پس فردایش بوی تعفنش بیرون نیاید. بعد از خواندن فاتحه و این صحبتها، همه از بالای قبر مراجعت کرده و میروند و شخص مرده زمانی که میخواهد همراه با بقیه افراد برود، موقع بلند شدن، سرش به سنگی که بالای سرش قرار داده اند میخورد و درد میگیرد و در این حال است که تازه میفهمد مُرده.
پس از اینها، شبِ اولی که شخص میمیرد دو فرشته به نامهای نکیر و منکر بالای سر قبر آمده و قبر را میشکافند تا سوالاتِ مقدماتی را از وی بپرسند.
آیا خدا را قبول داری؟ پیغمبر اسلام را چه؟ کتاب قرآن را؟ امامان را یکی یکی نام ببر؟ اصول دین را بگو؟ فروع دین را؟ از جهاد و امر به معروف و نهی از منکر میپرسند و الی آخر. شخص در هر کدام از این سوالاتِ مقدماتی، کوچکترین خطایی داشته باشد، یکسر به برزخ دوزخی و از آنجا در روز قیامت پس از حساب و کتاب نهایی به جهنم میرود که وصفش بسیار وحشتناک است.
اگر سوالات را درست جواب بدهد که از آنجا به برزخِ بهشتی میرود و از آنجا پس از حساب و کتاب نهایی به بهشت رفته و کلی برای خودش صفا میکند.
وصفِ بهشت را حتماً میدانید. عشترتکده ای است که خداوند برای فقط مسلمینی ساخته که دوازده امامی هستند و کسانی که شیعه اثنی عشری نیستند در این عشرتکده راهی ندارند. فقط نمیدانم که تکلیف مردمِ قبل از دینِ اسلام چه میشود؟ چون در آن زمان اسلامی وجود نداشته که آنها بدان بگروند و بلیط بهشت را برنده شوند. این را دیگر باید از خود خدا پرسید چون بندگان از پاسخ به آن عاجزند.
حالا باید گفت که این داستانِ وهم انگیز را چه کسی یا کسانی گفته اند؟ پیغمبر که طبق آیاتِ کتاب خودش، از عالم غیب بیخبر بود. هر آن چه را هم که میدانست خدا به او گفته بود و تا جایی که در قرآن آمده، بیشتر اوصافی که در بالا آمد را نمیتوان در قرآن پیدا کرد.
بزرگی میگفت: «شایعه، واقعیتی است که هر کس آن را برای دیگری گفته، چیزی بر آن اضافه نموده است». مرگ برای همه موجودات اتفاق میفتد. این اصلِ واقعه است و فرعِ آن مطالبی است که هر کسی چیزی بر آن افزوده است.
مگر روزانه هزاران انسان نمیمیرند؟ مگر روزانه هزاران موجودِ دیگر غیر از انسان نیز نمیمیرند؟ پس چه فرقی بین این دو موجودِ مخلوقِ خداوند است که یکی باید این همه حساب پس بدهد و میلیاردهای دیگر از آن یکی موجودات، در برابرِ تمامی گناهانی که انجام میدهند هیچ مسئولیتی ندارند؟ اگر یک شیر، شکار میکند، برای رفعِ گرسنگیِ خود و خانواده اش است اما وقتی یک انسان شیر نری را شکار میکند برای چیست؟
آیا تا به حال دیده اید که شیری بدونِ جهت و فقط برای تفریح حیواناتِ دیگر را طعمه کند؟ اما بارها دیده اید که انسانها همدیگر را حتی بدونِ جهت پاره پاره میکنند. حال انسانهای متدین که اعتقاد دارند خدایی وجود دارد و در پسِ این دنیا، بهشت و جهنمی است و همه باید در آنجا حساب پس دهیم، چرا این همه جنگ و خونریزی به پا میکنند؟ چرا نسل کشی راه میندازند و غیر همکیشانِ خود را فقط برای نشان دادنِ برتریِ خود، به نام دین، میکشند؟
آیا این همه جرم و جنایت در دنیای مردمانِ دیندار، به این معنی نیست که عموماً آنها به هیچ دین و آیینی وابستگی ندارند و آن همه داستانهای مرگ و بعد از مرگ را باور ندارند و بازیچه ای بیش نمیدانند؟ مگر نه این است که در تمام آیینها، خود کشی و بعد از آن کشتن سایر انسانها، بزرگترینِ گناهان است؟ پس چرا در ادیانِ موسی و عیسی و محمد، دستور قتل عام صادر میشود و مردمان بیگناه  و گناهکار را دسته دسته میکشند و حقِ اعتراضی نیز برای آنها قایل نمیشوند؟
قتل عامِ مسلمانانِ فلسطین توسط یهودیها، قتل عامِ سن بارتلمی در فرانسه و کشتارِ بی رحمانه پروتستانها توسط کاتولیکها، قتلِ عامِ یهودیهای مدینه زیرِ نظرِ پیامبر اسلام،  حالا قتل عامهای غیرمسلمانها در آمریکا و عراق و افغانستان و سایر کشورها به دستِ مسلمانهای معتقد و آن هم در عملیات انتحاری که بدترین نوعِ نقضِ قوانین الهی است. یعنی شخص در یک حرکت هم خوکشی میکند که بزرگترین گناهِ ممکن است و هم دیگر کشی میکند که در ردیف دومین گناه بزرگ است. حال آیا میتوان باور کرد که ادیانِ الهی به زندگی پس از مرگ باور دارند؟ آیا اعتقاداتِ کورکورانه این مردم به زندگیِ بعد از مرگ، نشانه کج فهمی و نافهمی های آنان از واقعیت زندگی نیست؟
آیا اگر کسی خودش را به همراه عده ای گناهکار  و بیگناه، در هم، در یک آن و با انفجار یک بمب یا ساقط کردن یک هواپیما، از بین ببرد، پاداشی در نزدِ خدا خواهد داشت و اگر احتمالاً دنیای پس از مرگ وجود داشته باشد، بابتِ این دو گناهِ بزرگ جایزه باید بگیرد؟
نمیدانم دلایلی که در بالا ذکر شد، شما را وادار به فکر کردن درباره واقعیتِ مرگ خواهد کرد؟ نمیدانم.
من در آستانه جدالی سخت با مرگ هستم. میدانم که زندگیِ پس از مرگ، گمانی بیش نیست و اعتبار این حرف زندگی پس از مرگ- به اندازه ای است که بگوییم: «خداوند ماه را برای راهنماییِ مسافرانِ بیابان در نیمه شب، به عنوانِ چراغی آویخت» و یا بگوییم: «در روز قیامت، همه ستارگان بر روی زمین فروخواهند ریخت». 
مسائلی مانندِ روح، مرگ، جن، زندگی پس از مرگ و خیلی از این حرفها، به این خاطر تا به حال مرموز و پنهان مانده اند که ما سعی نمیکنیم راز و رمز آنها را پیدا کنیم. تا صحبت از مرگ در جمعی میشود فوراً موضوعِ بحث عوض میشود. چون که بیشترِ مردم از مرگ میترسند و فکر میکنند که صحبت از مردن، باعثِ نزدیک شدن به مرگ میشود.
همانطور که چهار صد سال پیش گالیله گفت که زمین به دور خورشید میگردد و کلیسای مسیحی تازه بیست سال است که این حرف را پذیرفته، شاید سالها بگذرد تا ما تصمیم بگیریم که مرگ را به عنوانِ یکی از ارکانِ مهم زندگیمان، بپذیریم و با آن به راحتی کنار بیاییم.
به نظر میرسد که از همان سالهای ابتدایی که انسان به این فکر رسید که از قالبِ حیوانیت خود بیرون بیاید و ادعای بالاتر بودن از سایر حیوانات کند، صحبت از زندگی پس از مرگ را نیز برای خود اختراع نمود. این مطلب باعث شد که اولاً به دیگر موجودات فخر فروشی کند که من بعد از پایان زندگی به جای دیگری خواهم رفت و دوم این که به خودش دلخوشی بدهد که این زندگی سرای موقت است و بعد از آن به سرای دیگری که بهتر است خواهم رفت تا مقداری ترس و نگرانی از مرگ که همانا پایان زندگی است را بر خود هموار نماید.
اگر خوب دقت کنیم میبینیم که دانشمندان دو فرضیه را مطرح کرده اند که شبیه فرضیاتِ دینی میباشد. اول اینکه ماده هیچوقت از بین نمیرود، فقط از شکلی به شکل دیگر درمیآید و دوم این که انرژی هیچوقت از بین نمیرود و فقط از شکلی به شکل دیگر درمیآید. این دو فرضیه به نامهای اصل بقای ماده و اصل بقای انرژی معرفند.
اگر خوب به مفهوم این دو اصل توجه منیم، درمی یابیم که این همان مطلبی است که در مورد روح و جسمِ انسان در ادیانِ الهی مطرح شده است. اول این که جسمِ انسان درست است به خاک تبدیل میشود ولی پس از رستاخیز، همین جسم به همین شکل دوباره از خاک بیرون آمده و اجزای آن دوباره به هم متصل میشوند و روح نیز از زمانی که از جسم خارج میشود، در دنیای دیگر نزدِ خالقِ خود تا روز قیامت باقی میماند.
میتوان گفت که این دو اصلِ ماده و انرژی که چند صد سال است که اختراع شده اند، برداشتی آزادانه از اصلِ تولد، زندگی، مرگ و تولد دوباره در ادیان الهی بوده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر