۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

نظر تاریخ نویسان و سیاحانی که در قرون گذشته به ایران آمده اند در مورد ایران و اخلاق ایرانی


دوستان عزیز، ملتی که گذشته خود را خوب نشناسد، نمیتواند برای حال و آینده خود عاقبت اندیشی کند.
این مطالب را به دقت بخوانید. این مطالب را دشمنان ما گفته اند. دشمنانی که شاید ما فکر کنیم که با ما پدر کشتگی داشته و دارند. در این که هر کشوری که با ما دوست میشود، به دنبال منافع خودش است،شکی ندارم ولی وقتی که در زمانهای مختلف، انسانهای مختلفی نظراتِ مشترک در مورد اخلاق و فرهنگ ما میدهند بسیار قابل تامل است. پس لطفاً این نوشته ها را تا انتها بخوانید، بعد آنها را با دانسته های خود مقایسه کنید، سپس در صورتی که این نوشته ها با مشاهداتِ شما در الآنِ ما قابل قیاس بود، تصمیم بگیرید که کاری کنید.
لازم است برای درک موقعیت سیاسی و اجتماعی کشور ایران، کمی به عقب برگردیم. ببینیم در سالهای دور و نزدیک، چگونه رفتار میکردیم و نظر دیگران درباره مردم ما چه بوده است. به تعدادی از نظرات مستشرقین غربی که در زیر می آید دقت نمایید و لطفاً بدون غیرتی شدن بی خودی، با وجدانی بی طرف، ببینید که از قرنها پیش تا کنون، چقدر تفاوت داشته ایم.
جیمر موریه در سال 1813 در زمان فتحعلی شاه قاجار:
در تمام دنیا مردمی به لاف زنی ایرانیان وجود ندارد. لاف و گزاف اساس وجود ایرانیان است. هیچ ملتی هم مانند ایرانیان، منافق نیست و چه بسا همان موقعی که دارند با تو تعارف میکنند، باید از شرشان در حذر باشی. ایرانیان تا دلت بخواهد حاضرند به تو قول و وعده بدهند. اگر احیاناً اسبی، مزرعه ای، خانه ای و یا هر چیز دیگر را در حضورشان تعریف و تمجید نمایی، فوراً میگویند تعلق به خودتان دارد و عیب دیگری هم که دارند، دروغگویی است که از حد تصور خارج است.
یکی از وزرا به یکی از اعضای سفارت فرانسه میگفت: «ما در روز پانصد بار دروغ میگوییم و با وجود این، کارمان همیشه خراب است».
ایرانیان لبریزند از خودپسندی و شاید بتوان گفت که در تمام دنیا مردمی پیدا نشوند که به این درجه به شخص خودشان اهمیت بدهند و برای خودشان اهمیت قایل باشند.
پروفسور براون در کتاب یکسال د رمیان ایرانیان:
شبی که باید فردای آن از ترابوزان حرکت کنیم، یک معدن شناس بلژیکی در مهمان خانه با ما آشنا شد. او از ایران می آمد و صحبتهایی که راجع به ایران میکرد، تولید دلسردی مینمود. از جمله میگفت که من در بسیاری از ممالک گردش کرده ام و در هر ملتی معایبی یافتم. ولی ملتی وجود نداشت که در قبال معایب، دارای محاسنی نباشد لیکن در ایران هیچ صفت نیکویی ندیدم.
یکی از معایب بزرگ ایرانیها این است که ظاهر و باطن آنها با یکدیگر فرق دارد و در حالی که ظاهراً اظهار خصوصیت میکنند در باطن، دشمن انسان هستند و مثلاً ظاهراً میگویند «من دوست صمیمی شما هستم ولی در همان موقع، اگر شما بمیرید، کوچکترین تاثیری به آنها دست نمیدهد.
یکی از جملاتی که خیلی بین ایرانیها معمول است این است که غالباً به جان یکدیگر قسم میخورند و میگویند «به جان عزیز شما» و یا «به مرگ شما» و این طور نشان میدهند که وجود شما برای آنهاگرانبهاترین چیز است و حال  اگر پشت کنید، شروع بع بدگویی خواهند کرد و ده عیب برای شما پیدا خواهند نمود و حتی مضایقه ندارند که در غیاب شما، به شما ناسزا بگویند.
کورنی لوبروین دانشمند  سیاح هلندی در اوایل قرن 18
حکومت شاهانه ایران، یکی از مستبدترین حکومتهای جهان است. پادشاه در اعمال و افعال خود، جز اراده و مشیت شخصی خود، هیچ اضول و قاعده ای نمیشناسد و شاید تنها در داخل کشور، در امور مذهبی اختیارات او کمی محدود باشد. مرگ و زندگی و دارایی تمام اهل کشور، بدون استثنا،کاملاً در دست قدرت اوست. پادشاه در حرمسرای همایونی به دنیا میاید و در میان همان چهاردیواری بزرگ میشود و مانند گیاهی که از نور و حرارت آفتاب محروم باشد، هیچ تعلی و تربیتی که در خور پادشاهان است، نمی یابد و از دنیا و مافیها کاملاً بی خبر است. همین که به سن و سالی رسید، او را به خواجه ای میسپارند که «لله باشی» نام دارد و مربی و معلم او میگردد و خواندن و نوشتن را به او میآموزد و مسایل دینی را به او یاد میدهد و ضمناً کرامات و معجزات پیغمبر اسلام را نیز برای او حکایت میکند و تا به حد افراط، کینه و بغض او را بر ضد ترکهای سنی مذهب برمی انگیزاند و به او چنین میفهماند که دشمنی با این قوم در حقیقت طاعت پروردگار است. جای تاسف است که ابداً علم تاریخ و سیاست را به این شاهزادگان نمیآموزند و گوش آنها را با کلمات تقوی و پرهیز آشنا نمیسازند و بلکه به منظور این که فرصتی برای تفکر و تعمق در امور و قضایا پیدا نکند، از همان سن جوانی، او را در میان زنان میاندازند و دروازه های عیش و نوش و هوی و هوس را بر وی میکشایند و به این هم اکتفا نکرده، او را به خوردن تریاک و نوشیدن کوکنار معتاد میسازند و حتی کوکنار را با عنبر و ادویه دیگر مخلوط میکنند که نشئه آن زیادتر شود و بر قوه بیفزاید.
استعمال این مواد، کم کم موجب سستی و رخوت کامل میگردد به طوری که پنداری اشخاصی که به آن معتادند از این عالم یکسره به درند.
زندگی شاهزادگان صفوی به همین منوال میگذرد تا روزی که شاه بمیرد و نوبت سلطنت به آنها برسد. آن وقت آنها را از حرمسرا بیرون میآورند و بر تخت ساطنت مینشانند و تمام دربار در مقابل وی به خاک میفتند و اطاعت و بندگی خود را عرضه میدارند. شاه جوان ابتدا مانند آدمی که هنوز از خواب بیدار نشده، مدتی هاج و واج است ولی رفته رفته به خود میآید و چشم میگشاید و بنای سلطنت را میگذارد. اطرافیان او، ابداً در صدد نیستند که او را به راه صلاح، هدایت نمایند. بلکه تمام همّشان را مصروف میدارند که شاه جوان را خوش آید و خودشان را در نظر او عزیز نمایند. از طرف دیگر سعی دارند که حتی المقدور، پادشاه از اوضاع واقعی کشور بیخبر بماند و به کارهای سلطنت نپردازد و حتی وزیر بزرگ که او را «اعتماد الدوله» میخوانند، هر وقت مطلبی داشته باشد، منتظر میشود تا شاه قلیان به دست، سرکیف و حال باشد، آن گاه قربان قربان گویان، مطلب خود را که اغلب مربوط به منافع شخصی خود و یا دوستان و کسان و بستگان خودشت است به اسم مصالح عالیه کشور به عرض رسانده و به زور چاپلوسی، کار خود را از پیش میبرد.
شاردن سیاح فرانسوی در عهد صفویه:
ایرانیان بیش از همه چیز، دلشان میخواهد زندگی کنند و خوش باشند. آنها سلحشوری سابق را از دست داده اند و تنها چیزی که از دنیا میفهمند، عیش است و نوش و هیچ باور ندارند که عیش و عشرت و نشاط را در حرکت و تکاپو و در کارهای خطرناک و پرزحمت هم میتوان به دست آورد. از این گذشته ایرانیان، بسیار مخفی کارو متقلب و بزرگترین متملقان عالم هستند و در دنائت و وقاحت هم بی همتا میباشند. به غایت دروغگو هستند و کارشان همه پرگویی و قسم و آیه است و برای اندک نفعی حاضرند به دروغ شهادت بدهند. وقتی از کسی پولی یا چیزی قرض میگیرند، پس نمیدهند  و به محض این که دستشان برسد، خودی و بیگانه را فریب میدهند و با او به دغل معامله مینمایند. در خدمتگذاری، خالی از صداقت هستند و در معاملات، درستی نمیفهمند و چنان در خدعه و فریب مهارت دارند که محال است انسان به دامشان نیفتد.
ولتر دانشمند و نویسنده فرانسوی
مشرق زمینیها تقریباً همه بنده و لام بوده اند و از خصایص بندگی و بردگی، یکی هم این است که در همه چیز با اغراق و مبالغه سخن میرانند و به همین ملاحظه، علم بیان و فنِ فصاحت آسیایی، مهیب و وحشتناک بود.
الکسی سولتیکوف شاهزاده روسی
درستی صفتی است که در ایران وجود ندارد و همین خود کافی است که این مملکت در نظر خارجیان نفرت انگیز بیاید. ..... دروغ به طوری در عادات و رسوم این طبقه (طبقه نوکر و کاسب و دکان دار) از مردم (و میتوان گفت تمام طبقات) ریشه دوانده که اگر احیاناً یک نفر از آنها رفتاری به درستی بنماید و یا به قوا و وعده خود وفا نماید، چنان است که گویی مشکل ترین کار دنیا را انجام  داده است و رسماً از شما جایزه و پاداش و انعام توقع دارد.
دانشمند انگلیسی ژ. راولینسون در کتاب سلطنتهای پنج گانه بزرگ عالم مشرق زمین:
ایرانیان قدیم ابداً کمکی به ترقی علم و دانش ننموده اند. روح و قریحه این قوم هیچوقت با تحقیقاتی که مستلزم صبر و حوصله باشد با تجسسات و تتبعات و کاوشهای پرزحمتی که مایه ترقیات علمی است، میانه نداشته است. ایرانیان که طبعاً مردمی سبک و جلف و بازیگوش و زیاد تند و هوسران هستند، برای این گونه کارها ساخته نشده اند و به صداقت، طبع این نوع کارهای علمی را به بابلیهای پر حوصله و پرکار و به یونانیهای صاحب فکر و فاضل واگذار میکردند. چنان که دارالعلمهای مشهوری ماممد اَلرَها و بورسیپا و ملیطوس، با آن که هر سه در قلمرو خاک ایران و مرکز علم و مقصد دانشمندان جهان بود، خود ایران را جذب نمیساخت و نه تنها اسباب تحریض به فضل و کمال نگردید بلکه مورد توجه آنها نیز به هیچ وجه قرار نگرفت. ایرانیان از آغاز تا پایانِ سلطنت و عظمتشان، ابداً التفاتی به تحصیلات علمی نداشتند و تصور مینمودند که برای ثبوت اقتدار معنوی خود، همانا نشان دادن کاخ شوش و قصرهای تخت جمشید و دستگاه عظیم سلطنت و جهانداری آنها کافی خواهد بود.
 
سِر جان مِلکُم در تاریخ ایران :
وسایلی را که ملت ایران برای استقامت در مقابل تجاوزات بیگانگان دارد، نباید حقیر شمرد. این وسایل اغلب موانعِ طبیعی است که برای از میان برداشتن آن، مدت زیاد و تغییرات و تبدیلاتِ عمده لازم است. پیش از آن که قسمت بزرگی از ساکنین این مرز و بوم را بتوان مطیع و منقاد ساخت، باید اول آنها را با تمدن آشنا ساخت و الا نه خاک این سرزمین و نه محصولات آن بدان نمیارزد که کسی در صدد استملاک و تصرف آن برآید. هر دولت اروپایی که در صدد تسخیر ایران برآید، نظر به اوضاع داخلی این مملکت و در اثر روابط طبیعی و مناسبات جاریه ای که بین دولت با وحشی ترین و جنگجوترین ملتهای آسیا وجود دارد، خود را با اوضاعی بس وخیم مواجه خواهد شد و عجب آن که این وخامت و اشکال، در روزی که همه تصور خواهند نمود که کارها فیصله و انجام یافته است، بیشتر از روز اول خواهد بود. (در آن زمان هنوز در ایران نفت کشف نشده بود).
گوبینیو دیپلومات و دانشمند فرانسوی در کتاب سه سال در ایران :
ایرانیها تمام آن چه را که عربها از فهم آن عاجزند، میفهمند و هوش آنان هر معنایی را در میابد. چیزی که هست، فهم و شعور ایرانیها استوار نیست و قوه تعقلشان اندک است، ولی آن چیزی که بیش از همه چیز ایرانیان فاقد آن هستند، وجدان است.
زندگانی مردم این مملکت عبارت است از سر تا پا از یک رشته توطئه و یک سلسله پشت هم اندازی. فکر و ذکر هر ایرانی فقط متوجه این است که کاری را که وظیفه اوست، انجام ندهد. ارباب مواجب گماشته خود را نمیدهد و نوکرها تا بتوانند ارباب خود را سرکیسه میکنند. دولت یا اصلا حقوق به مستخدمین خود نمیدهد و یا وقتی هم میدهد، کاغذ و سند میسپارد و مستخدمین هم تمام سعی و کوششان در راه دزدیدن مال دولت و اختلاس است. از بالا گرفته تا پایین در تمام مدارج و طبقات، این ملت به جز حقه بازی و کلاه برداریِ بی حد و حصر و بدبختانه علاج ناپذیر، چیز دیگری دیده نمیشود و عجیب آن که این اوضاع، دلپسند آنان است و تمام افرادِ ناس، هر کس به سهم خود از آن بهره مند و برخوردار است و این شیوه کار و طرز زندگی روی هم رفته از زحمت آن میکاهد و برای آسایش و بیکاری و بی عاری، میدان فراخی برای آنها فراهم میسازد و رفته رفته این سبک زندگی برای آنها حکم بازی و تفریح و تفننی را پیدا میکند که احدی حاضر نیست به این آسانیها از آن دست بردارد.
محال است که انسان یک ربع ساعت با یک نفر ایرانی صحبت بدارد بدون آن که اصطلاحاتی از این قبیل به گوش برسد: ماشاالله، انشاءالله، استغفرالله، سبحان الله، الحمدالله و عبارات دیگری از همین نوع و اگر عده مستمعین بیشتر از یک نفر باشد، شخص متکلم در موقع ادای این جملات که همه دال بر تدین و خداپرستی و پارسایی اوست، این عبارتها را با آب و تاب و قرائت مالاکلام، به شیوه مومنین و ابرار و اخیار، از بیخ گلو و بن دماغ تلفظ مینمایند. ولی در همین حال، حقیقتی است غیر قابل انکار و بلاتردید که از بین بیست نفر ایرانی که همه به همیش شیوه، ورع فروشی نموده، تقدس به خرج میدهند و جانماز آب میکشند، یک نفرشان صادق نیست و واقعاً جای تعجب است که چگونه افراد ملتی بدین درجه، گرفتار بلای عامِ دورویی و نفاق و تزویر باشند. در صورتی که احدی هم فریب آن را نمیخورد ولو در ظاهر، همه به یکدیگر نان قرض داده، بله بله به هم تحویل بدهند.
گوبینیو در کتاب «ادیان و فلسفه های آسیای مرکزی» میگوید:
حسین قلی آقا، جوانی است ایرانی که در مدرسه نظامی سن سیر در فرانسه درس خوانده و دشمن عرب و عاشق دین زرتشت است و معتقد است که باید لغات عربی را از زبان فارسی بیرون کرد و از خودش زبانی من درآوردی میسازد و به همان شیوه ی «دِلیل شاعر فرانسوی» چیز مینویسد. وی فردی استثنایی نیست بلکه کلیه ایرانیهایی که از اروپا برگشته اند، حتی آنهایی که در آنجا تربیت و تعلیم یافته اند، آن چه را از ما آموخته اند و یا خود دیده و سنجیده اند، به وضعی خاص و طرزی عجیب فهمیده و دریافته اند که ابداً ربطی با طریقه ما ندارد و عقیده و نظر آنها، هرچند ضمناً تغییر کلی هم پذیرفته باشد، لکن به هیچ وجه در طریقه اروپایی سیر نکرده است.
گوبینیو در کتاب سه سال در ایران:
برای چه ایرانی این قدر ریا کار شده و چرا تا این اندازه در تقدس و اظهار زهد، غلو مینماید و حال آن که باطناً اینقدرها مومن نیست و به چه سبب غالب این مردم حرفی را که میزنند غیر از آن است که در حقیقت فکر میکنند و به قول خودشان زبان در گرو دلِ دیگر است.
هر مذهبی که وارد ایران شود به دورویی و شک و تردید جبلیِ ایرانیان برخورد خواهد شد. ایرانی ملتی است که از چند هزار سال پیش از این با صدها مذهب مختلف کنار آمده است و خصوصاً و خصوصاً مسئله مذاهب پنهانی به طوری این ملت را شکاک و دو رنگ و بوقلمون صفت بار آورده است که محال است شخصی به گفته آنها اعتماد نماید. زیرا هرچه میگویند غیر از آن است که فکر میکنند و آن چه فکر میکنند غیر از گفتار آنهاست.
سِر جان ماکدونال انگلیسی در باب اخلاق ایرانیان میگوید:
ایرانیان چنان که مشهور است نژادی خوش سیما و مردانی مهمان نواز میباشند و در مقابل مصائی، بردباری و نسبت به بیگانگان، مهربان هستند و در رفتار و کردار بینهایت مودب و ملایمند و حرکات و سکناتشان دلپذیر است. گفتارشان گیرنده و دلفریب و مصاحبتشان گوارا و دلپذیر است لیکن، در عوض فاقد بسیاری از صفات پسندیده اند. چنان که در تمام فنون مکر و حیله و دورویی و ریاکاری ماهرند و نسبت به زیر دستان شقی و غدار و در مقابل زبردستان، افتاده و فروتن میباشند. از این گذشته مردمی هستند بی رحم، کینه جو و حریص، فاقد ایمان و محروم از صفات قدرشناسی و شرافتمندی.
هانری مارتین در کتاب شرح زندگانی اش در سال 1811:
این ملت بیچاره از ظلم و استبداد حکومت خود که هیچ چیز قادر نیست که جلو ظلم و اجحافش را بگیرد و یا حتی تخفیف بدهد، فریادش بلند است. زهی اروپای سعادتمند و زهی سعادت فرزندان جافت. ملتهای اروپایی چقدر نسبت به این ملت سربلند به نظر میرسند و با این همه، ایرانیان مردم باهوش و دل زنده ای هستند و استعداد دارند که بزرگترین و قادرترین ملت مشرق زمین باشند و تنها چیزی که کم دارند همانا یک حکومت خوب و صالح است و مذهب مسیح.
در مورد عبور شاه از خاک رعایا در ایران نیز میگوید:
در تمام طول راه، هر جا که شاه عبور کند، مردم و رعایا از این قضیه چنان هراسناک و متوحشند که گویی مصیبت آسمانی بر آنها نازل شده است. طاعون و امراض و قحطی در مقابل بلا و مصایبی که از طرف ملازمان شاه، بالنسبه به مردم وارد میگردد، چیز کمی است که در حساب نمیآید.
جیمز موریه در کتاب «سرگذشت حاجی بابای اصفهانی و کتاب سیاحت نامه :
یاران به ایرانیان دل مبندید که وفا ندارند و آدم را به دام می اندازند. هر قدر به عمارت ایشان بکوشی، به خرابی تو میکوشند. دروغ و ناخوشی، ملی و عیب فطری ایشان است و قسم، شاهدِ بزرگِ این معنی.
قسمهای ایشان را ببینید، سخن راست را چه احتیاج به قسم است؟ به جانِ تو، به جانِ خودم، به مرگ اولادم، به روح پدر و مادرم، به شاه، به جقّه شاه، به مرگ تو، به ریش تو، به سبیل تو، به سلام و علیک، به نان و نمک، به پیغمبر، به اجداد طاهرین پیغمبر، به قبله، به قرآن، به حسن، به حسین، به چهارده معصوم، به دوازده امام، از اصطلاحات سوگند ایشان است. خلاصه آن که در روح و  جان مرده و زنده گرفته تا به سر و چشم مقدس و ریش و سبیل مبارک و دندان شکسته و بازوی بریده تا به آتش و چراغ و آب حمام، همه را مایه میگذارند تا دروغ خود را به کرسی بنشانند. این دروغها را باور نکنید. «از کتاب حاجی بابا...»
همین موریه در مورد خوبیهای ایران میگوید:
استعداد ایرانیان در اخذ قبول عادات و رسوم و طرز فکر و اندیشه سایر ملل و سهولتی که در تقلید و اقضای اقوام دیگر دارند، عقیده کسانی را تایید میکند که میگویند «اگر ایرانیها مثل ترکها به اروپا نزدیکتر بودند و روابط و مناسباتی را که ترکها با فرنگیها دارند، میداشتند، بلاشک به زودی در فنون جنگ و صلح با اروپاییان برابر و هم تراز میشدند و در نتیجه در زمینه سیاست اروپا، دارای مقام و اهمیت بیشتر میگردیدند. «سیاحت نامه دوم»
و نیز در جای دیگر همین کتاب در سال 1816 میگوید:
در ایران هیچ چیز اسباب دل بستگی و علاقه نمیشود چون که مردم به استثنای عده معدودی، دو رو و مذبذب هستند و خاک ایران هم خشک استن و از هر نوع مرض، زمین و زمان را پر کرده است. برای چون ما، اشخاصی که در اینجا از هر ملت متمدنی هزاران کیلومتر دور افتاده ایم و به ندرت از دوستانمان پیامی میرسد و به هیچ وجه اسباب تفریح و تفنن و نشست و برخاستی نداریم، واقعاً زندگانی در ایران حکم یک نوع طرد و تبعیدی را دارد و در این لحظه که من از خاک ایران بیرون میروم، فقط تاثر و غصه ای که دارم به حال رفقا و هم قطارانی است که پس از من باز باید در این مملکت بمانند و این نیز خود بر غم و تاثر من میافزاید.
سر ه. پوتینگر در کتاب «تاریخ ایران و دوره قاجاریه» نوشته است:
در میان خود ایرانیان، با همردیف و هم شان خود مهربان و مودبند ولی در مقابل برتر از خود، خاضع و متواضع و نسبت به زیر دستان، زورگو و متکبرند. تمام طبقات، وقتی که مورد مناسبی پیدا شود، متساویاً خسیس و فرومایه و نادرستند و نیز از تفتین و جاسوسی که خودشان به آن «استعداد فوق العاده» میگویند، ابا ندارند، دروغ را در صورتی که موجب تسهیل انجام منظورشان باشد، نه فقط مجاز، بلکه خیلی هم به جا میدانند. از حسن نیت و بلند نظری و حقشناسی، تماماً بیگانه اند.
در پایان این گفتار، راجع به اخلاق ایرانی، بدون هیچ بیم انکار در اثر مشاهداتِ شخصی خودم اضافه میکنم که به نظر من ایرانی در حال حاضر، منشاء هر نوع جور و شقاوت و زبونی و بیدادگری و به زور تصرف مال غیر میباشد و مایه ننگی است که طبیعت بشری را آلوده ساخته و در هیچ دوره و در میان هیچ ملتی مانند آن دیده نشده است.
گوستاو لوبون دانشمند فرانسوی در کتاب «تمدنهای قدیمی»:
اهمیت ایرانیان در تاریخ سیاست دنیا خیلی بزرگ بوده است ولی بر عکس در تاریخ تمدن خیلی خُرد بوده است. در مدت دو قرن که ایرانیان قدیم بر قسمت مهمی از دنیا تسلط داشته اند، پادشاهی فوق العاده عظیمی به وجود آوردند ولی در علوم و فنون و صنایع و ادبیات، ابداً چیزی ایجاد نکردند و به گنجینه علوم و معرفتی که از طرف اقوام دیگر که ایرانیان جای آنها را گرفته بودند، چیزی نیفزودند.
... ایرانیان خالق نبودند بلکه تنها رواج دهنده تمدن بودند و از این قرار از لحاظ ایجاد تمدن، اهمیت آنها بسیار کم بوده و سهم آنها در آن چه سرمایه ترقیات بشر را تشکیل میدهد، خیلی ناقابل بوده است.
یک انگلیسی ناشناس هنگام ساختن میدان مشق در تهران:
ایرانیان مردمان عجیبی هستند. توپ ندارند و توپخانه ساخته اند و قشون ندارند و میدان مشقی ساخته اند که بزرگترین میدان مشقهای دنیاست.
تئودور نولدکه در کتاب «تاریخ سلطنت مادها و هخامنشیان»:
وفا هیچگاه از صفات بارزه ایرانیان نبوده است.
و در «تاریخ ساسانیان» (بر اساس تاریخ طبری) میگوید:
ایرانیان که از قدیم الایام الی زمان ما، آن همه به مبالغه از راست گویی سخن گفته اند و آن را ستوده اند و از دروغگویی به بدی و زشتی یاد کرده اند، در حقیقت چندان علاقه ای به آن نداشته و ندارند.
... و نیز در مورد انوشیروان عادل میگوید:
ولی طبعاً باید دانست که مفهوم عدالت واقعی وقتی نسبت آن را به یک پادشاه مستبد ایرانی میدهند، عدالتی است که ماهیت آن مورد تغییر و تبدیل بسیار مخصوصی واقع گردیده است.
رابرت گرند واتسون در 1865 در کتاب «تاریخ ایران در دوره قاجاریه»:
از قول سرجان ملکم در این کتاب آمده است که  صفات اتباع شاه در آن وضعی که از زمان مادها و پارسیانِ باستان بوده، تفاوتی حاصل نشده است.
سپس خود مولف میگوید: شاید صفات بارز ایرانیان، آن نوع وطن پرستی نییست که در میان اروپاییان هست. یک فرد ایرانی شاید کمتر از هر فرد دیگری در روی زمین حاضر است در راه منافع کشور خود قدمی بردارد و وقتی او در فکر صلاح وطن خویش است که البته هیچ گاه و به هیچ وجه با منافع شخص او قابل قیاس نیست و باز در دلش می پندارد که در دنیا، کشوری که شایسته مقایسه با ایران باشد، وجود ندارد.
به نظر من، اگر اکثر ایرانیان، محکوم به تبعید ابدی بشوند و به آنها اخطار شود که اگر باز پای به خاک اجدادی خود بگذارند، سرنوشت مرگ خواهند داشت، مانند شیمه (نویسنده و مترجم هیچکدام در مورد این کلمه توضیحی نداده اند) نخواهند توانست از کثرت علاقه به تجدید دیدارِ وطن عزیز از بازگشت خودداری کنند و علاقه آنان به سرزمین نیاکان خویش مانند دلبستگی اخلاف یهود به بیت المقدس است.
... از طرز سخنان ایرانیان در کشورهای دیگر راجع به وطنشان، شنوندگان گمان میبرند که ایران، دلپذیرترین منطقه سراسر جهان است و هوای آن، آب آن، میوه های آن، شکارگاههای آن، خانه های آن، باغهای آن، اسبهای آن، مناظر آن، زنان آن، همه موضوع مبالغه آمیزترین تحسین از ناحیه ایرانیان مقیم هندوستان و اروپاست. ایرانیان در میان آثار بارز شکوه و جلال اروپایی لاف میزنند که سرزمین ایران، از هر جهت عالی تر است و در بین اروپاییان و در عین خوشگذرانی، آرزو میکنند روزی باز از سرچشمه شراب شیراز بنوشند و بانگ غزلهای حافظ، گوششان را نوازش دهد.
... ایرانیان تقریباً از هر تیره و طبقه که نام برده اممردمی سالم و نیرومند میباشند و شاید دلیل عمده ی کمّی نسبیِ امراض مزمن یا ارثی در میان سکنه بالغ آنها اصلاً ناشی از این حقیقت باشد که تمام کودکان در ایران از دوران طفولیت در معرض زندگی چنان سختی قرار میگیرند که افراد نحیف و علیل از ببین میروند و این روش به اندازه ای موثر است که گویی آیین اسپارتی که بر طبق آن تمام اطفال ضعیف امکان رشد و زندگی نداشتند، در میان ایرانیان هنوز جاری است.
... قسمت اعظم ایرانیان از نوعی تربیت برخوردار هستند، نادان و معتقد به خرافات بار می آیند و قسمت اعظمشان اعتقاد به محمد و علی و حسین دارند و به پیشگوییِ غیب گویان و ستاره شناسان، ساعت سعد و نحس و چشم بد و به علم غیب که از دوره مُغها به جا مانده است، پایبند میباشند. ایرانیها به طور کلی باهوشند اما هوش آنها غالباً با نادرستی و فقدان استقامت اخلاقی است. جوانان در میان ایرانیان قدیم، چنان که به ما گفته اند، اسب سواری و راستگویی و تیراندازی یاد میگرفتند. چیز عمده ای که در فرزندان اخلاف آنها اثر بزرگی باقی گذاشته، به نظر میرسد همان باشد که به اطفال اسپارتی یاد میدادند که هیچ وقت حاضر نشوند در صورت دروغگویی، رازشان فاش گردد. این درس را ایرانیان واقعاً از ته دل آموخته اند چون هیچ کاری سخت تر از این نیست که یک ایرانی را برای دروغی که گفته است، وادار به اعتراف کرد و هیچ چیزی نادرتر از آن نیست که انسان حقیقتِ ساده امری را از زبان یکی از افراد این کشور بشنود.
... به نظر نمیرسد که اخلاق ایرانی به طور کلی در میان اروپاییان تاثیر مطلوبی بخشیده باشد ولی همان طور که اخلاق صحیحِ هیچ ملتی بی نقص نیست، هیچ قومی را هم نمیتوان گفت که اخلاقی به کلی مذموم دارد. بسیاری از صفات پسندیده در ردیف بدیها و عیبهایی که سرزمین ایران را بدنام کرده است، دیده میشود.
مردم ایران به طور کلی صبورند و حکومت بر آنها آسان است. طبقات فقیر خیلی قانع و با ادبند. توانگران به هموطنانِ گرسنه خود نان میرسانند. پدرهای خانواده قاعدتاً برای بازماندگان خود، خواه حرامزاده یا حلال زاده (ظاهراً منظور صیغه ای و عقدی است) باشند، ماترک متناسب فراهم میگذارند. همه طبقات، حس وفاداری نسبت به سلطان قانونیِ خود دارند و رفتار مردها نسبت به یکدیگر، قرین خوش ذاتی و ادب و احترام است.
... ولی از طرف دیگر انسان نمیتواند در میان ایرانیان زندگی کند و متوجه نشود که آنها فاقد صفات بسیاری میباشند که زندگانی را نیک مطلوب میسازد و چه عادات و معایبی دارند که در سرزمینهای دیگر، مایه عار بشریت است.
اگر لطفی در «وجود حقیقت و درستی در روابط بین افراد، در استواری و وفا و استقلال اخلاقی و در زناشویی محبت آمیز، در زندگانی خانوادگی و علاقه فامیلی، در صورت لزوم در حاضر بودن به فدا کردنِ مال یا جان در راه خیر عمومی، تحمل عقاید دیگران در مسایل مذهبی و مراعاتِ انصاف نسبت به دیگران، در حق شناسی در مقابل نیکوکاری گذشته، در ابراز شرم، در سعی و  کوشش مستمر به منطور خیر اندیشی به حال آیندگان باشد»، انتظار مواجه شدن با چنین لطفی در سرزمین ایران بیهوده است.
... دویست و پنجاه و سه پادشاه تا به حال به ترتیب در ایران بر تخت سلطنت نشسته اند. اصل اساسی قانونی ایران میرساند که شاه یعنی کشور و همه افراد برای خاطر سلطان زنده اند. ولی برای قدرت سلطنت، قرآن و دادگاههای ضامنِ عدالت، بر طبق احکام شرع یا قانون مدون و نیز کسانی که عرف یا قانون عادی به آنها اختیاراتی داده است، مانعی به شمار میروند. تمام انتصابات در سراسر قلمرو سلطنت به وسیله شاه و یا کسانی که از جانب ا اختیارات دارند، انجام میگیرد. در پیرامون پادشاه، یک دسته از رجال به عنوان درباری و پیش خدمت، پیوسته افتخار حضور دارند. این اشخاص از لحاظ درجه و عنوان، معادل لردها و افراد محترمِ دربارهای اردپا میباشند و نه فقط مانند آنها از داشتن لقب و عنوان پیش خدمتی خورسندند بلکه تکالیفِ واقعی خدمتگزاری را هم انجام میدهند. خوراک شاه را هنگام صبحانه و شام، رجالی که مقام شامخی در کشور دارند، بر سفره میچینند. بعضی از آنها فرزندان وزرای شاه میباشند و بعضی دیگر، خود حاکم و والیِ ولایاتند. قلیان شاه را هر موقعی که اعلیحضرت به آن میل فرمایند، یکی از اعیان به دست میگیرد و موقعی که پادشاه اراده کند که از اتاق بیرون برود، سر پایی شاهانه را شخصی که شاید یکی از همان روزها، سفیر کبیر اعلیحضرت در دربار خارجی بشود، جلوی قدوم شاه میگذارد.
در واقع بعضی آجودانهایی که مشمول مرحمت هستند و بعضی از پیشخدمت باشیها، اتفاقاً ممکن است علاقه ای برای تغییر سمت خود داشته باشند، یعنی سمتی که از برکتِ آن امید دارند، به یک ماموریت در خارجه دست بیابند و آن را تبعیدی آبرومند میشمارند.
آن عده از پیش خدمتهای همایونی که به سمت والی ایالات منصوب میشوند، به ندرت مایلند که از دربار دور شوند و شاید هیچ وقت علاقه ای به رفتن به محل حکومت خود ندارند و لهذا برای خود نوابی تعیین میکنند که به جای آنها، نایب الحکومه باشد و خودِ آنها از پیشگاه ملوکانه دور نمیشوند، هر چند که گاهی هم اتفاق میافتد که در معرض بعضی ناراحتیهای جزئی واقع شوند که از تند خلقی ناگهانیِ حتی ملایمترین اشخاص ممکن است ناشی بشود. چنان که اگر احیاناً پیشخدمت باشی از بدبختی مورد خشم شاهانه واقع گردد، در دم محکومِ حتمیِ مجازاتِ ضربه شلاق میشود. ولی به طور کلی ممکن است که این مجازات با تقسیمِ ماهرانه رشوه، قدری تخفیف بیابد. عبارات تملق آمیزی که گوش شاه ایران را از دوران کودکی پر میکند، برای از بین بردن بسیاری از ملکات اخلاقیِ اصلیِ شهریاری کافی است.
پیرامون فرزندان شاه را از همان اوان طفولیت، گروه چاپلوسانِ تشریفاتی فرا میگیرند.
و باز نویسنده در دنباله همین موضوع میگوید:
... یکی از هدفهای تحصیلیِ مقام در ایران، بعد از جلب نظرِ همایونی، جمع کردن حداکثر پولی است که امکان دارد به وسیله یک دستگاه اداری وصول کرد. در ایران تقریباً هر چیزی بسته به پول است. وزیران نه تنها باید در بدو انتصاب، وجهی به این مناسبت تقدیم دارند، بلکه بعداً هم باید مرتباً برای دوام امتیازِ مقام خود، وجه پرداخت کنند. از سوی دیگر بدیهی است که آنها نیز به نوبتِ خود میپندارند که حق دارند همین قاعده را نسبت به زیر دستان و ارباب رجوع خود اجرا کنند.
نویسنده میافزاید:
به طور کلی، رجال بیشتر از حد انتظار در مقام خود باقی میمانند و انفصال آنها هم نه این که در اثر بی لیاقتی باشد بلکه بیشتر منوط به میزان آز و هوس و یا نیاز رئیس مملکت است و چه بسا اتفاق میافتد که شخصی پنج یا ده سال در مقامی مستقر میماند و موقعی که یکی از ماموران رسمی از کار حکومت و یا از مقامی برکنار میشود، قاعدتاً فقط برای این است که مقام دیگری را اشغال کند، چون هر ایرانی از فرصت در یک مقام تا جایی که قدرت داشته باشد، به قدر کافی بهره برداری مالی میکند و همین که مقامش را از دست داد، مقام دیگری را با پرداخت پول برای خود فراهم میکند.
نویسنده در جای دیگری به طور خلاصه چنین اظهار نظر میکند:
آنها به هیچ وجه پابند راستگویی نیستند و در نتیجه این احوال، در ایران، عدالت را باید خرید و نباید به عنوان این که حقی است، خواستار آن بود.
مورخ انگلیسی کونراد برکویچی در کتاب «زندگانی اسکندر کبیر» در مورد علل شکست ایرانیان از اسکندر مقدونی مینویسد:
ایرانیان در عادات و سنن و رسوم قدیمی و مندرس خود، تا به گلو فرو رفته بودند، از هیچ تجربه ای نیاموخته و درس عبرت فرا نگرفته بودند و چرخهای عقاید و افکارشان تا به میان لجنزارِ خرافات و موهوماتِ ازمنه قدیم، فرو رفته بود.
در جای دیگری درباره اخلاق ایرانیانِ آن زمان مینویسد:
ایرانیان در پیشرفت مقاصد و نیات اسکندر، بیشتر از خود یونانیان به او خدمت نمودند و چون از صفتِ شخصیت عاری بودند، هر چند کورکورانه مطیع و منقاد پادشه خود بودند، اما ابداً از عهده فرماندهی و سالاریِ سپاه بر نمی آمدند. عقل و فکرشان از قرنها پیش از آن در قالبِ یک نواختی ریخته شده بود.
سر پرسی سایکس در کتاب «8 سال در ایران یا ده هزار میل سِیر و سیاحت در کشور شاهنشاهی» نوشته است:
بین راه یزد و کرمان... در راه از حیث آذوقه به زحمتِ فوق العاده دچار شدیم. در یکی از منزلها با آن که چادرهای ما را در یک میل فاصله تا به آبادی زده بودند، باز عده کثیری از زن و بچه، اطراف چادرها را گرفتند و از دست محتکرین که به منظور ترقیِ نرخ گندمهای خود را انبار کرده بودند، شکایت آغاز نمودند. دو نفر از آنان، یک قطعه نان که از سبوس و ارزن تهیه شده بود و مقداری یونجه به من نشان داده و گفتند ما باید با این چیزها شکم خود را سیر کنیم. ایرانیها در موقع قحطی، خصلت عجیب و غریبی دارند، به این ترتیب که طبقه اغنیا، هیچ به حال فقرا و بینوایان تفقد و ترحم نمیکنند و اهالی شیراز در این قسمت از سایر هم وطنان خود بدترند و تصور میرود که بهترین مجازاتِ محتکرین، همان سیاستی باشد که افغانها در موقع فتح شیراز پیش گرفتند و اجمال قضیه آن که وقتی در آتش مجاعه و قحطی میسوخت، شیراز را گرفتند و اطلاع یافتند که محتکرین، آذوقه چندین ماهِ شهر را پنهان و انبار کرده اند و این در صورتی بود که جمعی از اهالیِ شیراز برای نان، جان میدادند و لهذا چند نفر از سران محتکرین را دستگیر کردند و در همان انبارهایشان در مقابل توده های غلّه، به قلاب آویختند تا همانجا جان سپردند.
این نویسنده در کتاب «صندوقچه اسرار» نوشته است:
پروردگارا کار ما ایرانیان به کجا کشیده است که مردکی اجنبی، از آن سر دنیا آمده، افغانهای محمود و اشرف را برای ما سرمشق قرار میدهد و به ما راهنمایی میکند که سیر کردن گرسنه هایمان را باید از آنها یاد بگیریم.
سر پرسی سایکس در همان در همان کتاب «هشت ساد در ایران» درباره اخلاق ایرانیان میگوید:
من با هزاران دلیل معتقدم که ایرانیها از هر جهت به کلیه سکنه مغرب آسیا، امتیاز و تفوق دارند و بنا به گفته رالینسون که راجع به ایران و ایرانیان تتبعات عمیقی نموده است، یک فرد ایرانی بر هر آسیایی دیگر، خواه هندی و خواه ترک و خواه روسی امتیاز دارد و سطح فکرش بالاتر از آنهاست.
... و باز در جای دیگر همین کتاب میگوید:
تباهی اخلاقی و بی صفتیِ ایرانی بدبختانه ضرب لمثل است. از تمام صفاتی که سیرت ایرانی را تشکیل میدهد و بعد از خودخواهیِ بی حد و حساب، درمیان آنها رواج بسیار حاصل کرده است، حرص پایدار در کسب مال و جمع ثروت از راه غیر حلال است.
دکتر فِوریه فرانسوی، طبیب مخصوص ناصرالدین شاه در کتاب «سه سال در دربار ایران» درباره دشمنیِ اعتماد السلطنه و میرزا علی لصغر خانِ اتابک مینویسد:
در یک مجلس مهمانی، خودم حضور داشتم و در آن مجلس، اعتمادالسلطنه به قدری نسبت به دشمنِ خود تملق گفت و چاپلوسی کرد که اگر تا به حال هم دستگیرم نشده بود، همین امروز برایم کافی بود ه بفهمم این ایرانیان تا به چه اندازه مزوّر و متملق هستند و با چه وقاحتی میتوانند دروغ بگویند.
کلمان هورا مورخ فرانسوی در کتاب «ایران باستانی و تمدن ایران» در باب عدم التفات ایرانیان به علم  هنر مینویسد:
ایران مملکتی بود نظامی که چه علوم و چه صنایع و فنون، محال بود در آنجا نشور و نما نماید و پزشک یونانی که در مدارسِ مناطق مدیترانه تربیت میشد، تنها نماینده علوم در ایران بود، همچنانکه هنرمندان بیگانه از قبیل یونانیان و اهالی لیدی و مصریها، تنها نمایندگان صنعت و هنر در آن مرز و بوم و هکذا مستوفیها نیز کلدانی و آرامیهای سامی نژاد بودند.
پروفسور هانری ماسه فرانسوی در کتاب «اسلام» از قول ابن خلدون نوشته است:
اغلب علمای حدیث و تمام علمای بزرگ فقه و اصول و تمام کسانی که در حکمت الهی به مقام اشتهار رسیده اند و بیشتر مفسرین معروف همه ایرانی بوده اند... به طوری که میتوان گفت که تعلیم علوم اختصاص به ایران پیدا کرده بود.
وی در جای دیگری در این کتاب آورده است:
اما در باب ایرانیان باید دانست که نفوذ آنها کمتر از آن است که بعضی کسان تصور نموده اند. علی الخصوص در موقعی که سخن از عکس العمل و واکنش روح آریایی بر ضد روح و طبیعت سامی به میان آید... خلاصه کلام آن که چنان به نظر می آید که اهمیت ایرانیان تنها در زمینه مطابقت دادن پاره ای از مختصات روح ایرانی با روح سامی و عرب بوده است و بس.
پروفسور ادوارد براون در «تاریخ ادبیات ایران» میگوید:
من به محبت اخلاص مندانه زیادی درباره ایرانیان، پای بندم و قضاوت میکنم که بهترین عنصر ایرانی، نه فقط معاشرِ روشن فکرِ قابل توجهی است بلکه میتوان او را یکی از باوفاترین دوستانِ فداکاری دانست که برخورد او امکان پذیر باشد.
وی در باب تاریخ و تاریخ نویسی ما میگوید:
 این تواریخ، تاریخ ملت ایران محسوب نمیشود بلکه اغلب سرگذشت سلاطین و شاهزادگان و امرای خارجی است که پی در پی بر اهل ایران، جابرانه سلطنت کرده و در میدان غارتگری از یکدیگر گوی سبقت ربوده اند و سالنامه خستگی آورِ خونریزیها و چپاولها و تطاولهایی است که به زحمت میتوان یک موضوع گرانبهایی را از آنها استخراج نمود.
متاسفانه تقریباً تمام ایرانیانِ با سواد و تمام مورخین، یا شاعرنئ یا شعر شناس و شعر دوست و برای آنها سهلتر و لذت بخشت تر است که تاریخ خود را مشحون به شعر کنند تا آن که اشعار خود را به تاریخ زینت بخشند.
... ایرانیان اغلب حدسیات ماهرانه دارند اما تحقیقاتشان در ادبیات بیشتر بی مطالعه و نظریاتشان نا پخته و نا مستحکم است.
استلین میشو از اساتید دانشگاه ژنو در کتاب «نامه های مشرق زمین»:
ایرانیان نمیتوانند هیچ نوع فرهنگی را که با فرهنگ خودشان بیگانه باشد، بپذیرند. ایرانی همیشه شخصیتِ مخصوص به خودش را حفظ مینماید و این شخصیت عبارت است از یک نوع نرمی و انعطاف پذیری که به هر شکلی در میآید و برای یک نفر مغرب زمینی که معتاد به صراحت و تشخیصِ صریح بین خوبی و بدی است، باعث انزجارِ خاطر میگردد. آن چه ما را در مورد ایرانیان به وحشت میاندازد، این است که ما هرگز وقتی با یک نفر ایرانی سر و کار پیدا میکنیم، نمیتوانیم بفهمیم که درست عقیده او از چه قرار است و درباره امور، چگونه فکر میکند و حتی اگر بیست سال هم با او معاشر و محشور باشیم،  ضمیر او بر ما مجهول خواهد ماند. در پس حجاب این تعارفات خطرناک و این لبخندهای شهدآمیز، سدی وجود دارد که هرگز کسی نمیتواند از آن عبور نماید. ایرانیان عقیده راسخ و قطعیِ ما را درباره دروغ نمیفهمند و مخفی داشتن فکر و عقیده و مستور داشتن نظر و اندیشه و اظهار داشتن عقیده ای که کاملاً بر خلاف عقیده آنها است برای آن که به حکمِ «کتمان»، نه تنها برای آنها بلکه برای قاطبه اهالی مشرق زمین کاری است بسیار طبیعی. چیزی که هست ایرانیان در این فن به مقام استادی رسیده اند و آن چه را ما مغرب زمینیها «حفاظت باطن» مینامیم برای آنها حکم بازی کودکان را دارد.
ونسان مونتی در کتاب «ایران»:
در «پشت پرده» روح ملتی پینهان است که از دوران طفولیت منهوب و در هم کوفته است چون به ناامیدی خو گرفته است. درست است که از چندی پیش به این طرف دیگر معلم مدرسه به صورت شاگردانش اخ و تف نمی اندازد و به آنها چوب نمیزند ولی طفل خردسال و جوان، از ظلم و بیدادی که راه و رسم حکومت گردیده است، چه انتظاری میتواند داشته باشد.
در جای دیگری در همین کتاب میگوید:
(به موجب کتاب حاجی بابا) آن چه بیشتر از هر چیزِ دیگری مرسوم است، دورویی و نفاق و خودپرستی و قسا.ت و خودستایی و بی رحمی و نمک ناشناسی و دروغ و از همه چیز بیشتر، خودستایی است ... و همچنان که خانم پاکروان درباره دوره قاجاریه نوشته است، بسیار طبیعی است که قدری قسات با ساده لوحی آمیخته باشد. دروغ حکم هنر را پیدا کرده است و ایرانیان در این زمینه استادند و وانگهی ابا  امتناعی هم در تصدیق این امر ندارند و در بین صحبت، بی دریغ میگویند «دروغ میگویم». چیزی که هست دروغِ آنها از این دروغهای شرم انگیز کوچه و بازاری که مرسوم گذایان مغرب زمین است، نیست، بلکه دروغهایی است دست چین که حکمِ غنچه نوشکفته ی قوه وهم و خیال و آب و تاب فانتزی را دارد.
ژان لارتگی در کتاب «ویزا برای ایران» در سال 1962 در باب سیاسیون ایرانی که در سازمانهای بین الللی، مانند سازمان ملل متحد کار میکنند:
ایرانیان، کهنه کار و نکته سنج هستند و ذوق توطئه دارند و برای پذیراییهای رسمی ساخته شده اند و دارای سنگینی و وقار و مجلس آرایی و ناشیگری در زمینه تکنیک و رغبت به خواب و خیال هستند که خود لازمه این قبیل مجامع و محافل است.
در جای دیگری میگوید:
گاهی ایران در نظر من مانند یکی از این کشورهای بسیار نادری می آید که دموکراسی در آنجا به صورت اعلا و افراطیِ خود، حکم فرما است. به این معنی که در آنجا در عین آن که حکومت در دست تمام افراد است، در حقیقت در دست احدی نیست و بی نظمی و بی ترتیبی، رفته رفته برای خود به صورت سیستم مرتبی درآمده است. اما خوشبختانه، تمام این کیفیات را تنبلیِ مفرط و خوش طبع و سازگاری و خوشمزگی و آنارشیِ ساده و قدیمی به کلی قابل تحمل میسازد.
و باز میگوید:
این مملکتی که حقیقت در آنجا مانند مهره نرد، شش قیافه گوناگون دارد و هرگز به صورت واقعیِ خود نمایان نمیگردد. حقیقت همواره به کلی مضحک و نوظهور و احیاناً به صورتی دهشتناک و تراژدیک جلوه گر میگردد، در این کشور، جنبه های مضحک و خنده آور از یک طرف و گریه آور از طرف دیگر، علاقمندی شدید از یک طرف و از طرف دیگر بی علاقگیِ کامل و بی مبالاتی، دست در دست و شانه به شانه در خیابانهای طهران در رفت و آمد بودند.  162 نفر نمایندگان مجلس شورای ملی (یا دویست نفر، چون تا کنون احدی شماره صحیح آنها را درست نمیداند) از لحاظ قاعده نظری و تئوری، قانوناً از طرف ملت انتخاب شده اند ولی انتخابات در هیچ نقطه ای از دنیا و حتی در جزیره کورس و در بندر مارسیل و الجزیره و آمریکای جنوبی (شاید فقط بتوان ویتنام جنوبی را مستثنی دانست)، به این درجه ساختگی و قلابی نیست و نبوده است.
در ایران، آرای رای دهندگان را در صندوقی میریزند و در موقع شمارش آراء با تردستی و مهارت، صندوق دیگری را که قبلاً تدارک دیده اند، به جای صندوق اول میگذارند و چه بسا اتفاق میافتد که ساکنین بعضی از نواحی خبردار میشوند که مثلاً محمود نام و یا خسرو  و یا مصطفی نامی را انتخاب کرده اند و حال آن که در تمام عمر، اسم این اشخاص به گوششان نرسیده بوده است و ز این هم بالاتر گاهی اتفاق میافتد که مردمی که اصلاً رای نداده اند و کسی آنها را برای رای دادن دعوت نکرده است، خود را دارای نماینده در مجلس میبینند.
نویسنده در باب این نوع نمایندگان چنین نوشته است:
وانگهی تین نوع نمایندگان همیشه حاضرن بدون آن که کسی تقاضا کرده باشد، جامه خود را لدی الاقتضا (با توجه به موقعیت خودشان)، تغییر بدهند و به رنگ و جامه دیگری درآیند. کوروش به رفیق ایرانی من در مورد آنها میگفت که همیشه انگشت خود را با آب دهان خیس میکنند و در مقابل باد نگاه میدارند تا بدانند از کدام طرف باد میوزد و به همان طرف میروند.
در جای دیگر میگوید:
اگر بخواهیم ایران را بفهمیم و دوست بداریم، باید خودمان را قبلاً از بسیاری عقاید و آراء عاری بداریم و با جامه مبارکِ عریانی، شاهد و ناظر ایران و ایرانیان بگردیم و وقعی به جزئیات و فروعّ بی اهمیت مانند طرز حکومت و وضع سیاسی و نفوس کشور و احوال و اوضاع اقتصادی ندهیم، بلکه باید با مردم ایران، یگانه و رایگان بشویم و با آنها نشست و برخاستِ دوستانه داشته باشیم و بهترین طریقِ حصولِ این منظور ر آنگاه خواهیم یافت که تمام قواعد و اصولی را که بدان معتقد و علاقمند هستیم (مثلاً ثبات و پافشاریِ اصول اخلاقی و علاقه به عقاید مذهبی و رعایت ادب و احترام به مقدسات و اهمیت دادن به اعداد و ارقام و چهار عمل اصلیِ حساب، در امور زندگی و بازرگانی و پشت کار و عمل و فعالیت و مراعاتِ وقت و ساعت و سایر امور دیگر از همین قبیل) موقتاً پشت سر بیاندازیم و اگر احیاناً لازم شد دوباره وقتی پا از دروازه کشور ایران بیرون گذاشتیم، آن قواعد و اصول خودمانی را محترم بشماریم و به لباس واقعی خودمان درآییم. خلاصه آن که اگر بخواهیم ایرانی و ایران را بشناسیم و دوست بداریم، باید قدری ایرانی بشویم و هر کس چنین عمل نماید، خواهد دید که تمام کارها به طرز دلخواه به جلو خواهد رفت و کار درست و هر مشکلی آسان میگردد و کار سرانجام به جایی خواهد رسید که هر گاه احیاناً از طرف مردم ایران ناهمواریهایی به شما وارد شده بشد، برای شما مایه مسرت خاطر خواهد گردید.
در جای دیگری مینویسد:
با وجود تمام این حرفها، به راستی که ایران، خیلی بالاتر از اینهاست. مردمی دارد قدیمی که انسان، خواهی نخواهی به آنها دلبستگی پیدا میکند. مردمی سخت محبوب و نازنینند اما افسوس که گذشته بسیار درازی که سرتاسر هجوم و استیلا و مصائب و بدبختی و قتل و غارت و خون و آتش بوده است، چنین مردمی را سست و ضعیف و ناتوان ساخته است. ولی همین مردم، رفته رفته دارند نیرو و خصایل از دست رفته خود را از نو می یابند.
مولف از قول مورخ انگلیسی «سایکس» مینویسد:
ایرانیان دزدند و محال است که کسی بتواند منکر این معنی بشود. انسان در ایران، خود را اغلب در غارهای علی بابا و دزدانی که وصف آن در هزار و یک شب آمده است، میبیند و از همه بدتر آن  که مردم، کمترین اعتنایی هم به راستگویی ندارند.
و باز مبگوید:
با مطالعه در تاریخ ایران، علل و اسباب پاره ای از جنبه های اخلاقی ایران و علی الخصوص این بی اعتناییِ کامل آنها به راستگویی و حقیقت گویی روشن میگردد و علت واقعی همان چیزی است که گوبینیو آن را به کتمان تعبیر نموده است.
کتمان در حقیقت عبارت است از همان نرمی و ملایمتی که چه بسا به صورت همان بی حالی و بی اعتنایی معروف ایرانیان جلوه گر میشود و حکم نقاب و ماسکی را پیدا میکند که پنداری، ایرانیان به صورتِ خود زده اند. این کتمان در واقع با خستگی روحی فرقی ندارد و عبارت است از رغبت مفرطی که ایرانیان، عموماً به نفع و سود فوری و به «دم را غنیمت دان» دارند و بدبینی و بی اعتقادی و بی ایمانی که از خصایص اخلاقی آنهاست از همینجا سرچشمه میگیرد.
مولف از قول گوبینیو مینویسد:
اگر ایرانیان توانسته اند در مقابل آن همه حمله و هجوم و استیلا، استقامت بورزند و زنده بمانند، تنها از راه همین خم کردنِ گردن و سر فرود آوردن بوده است. در صورتی که میخواستند سربازان و سلحشوران شجاعی باشند و بجنگند و مبارزه کنند، بلاشک به کلی از میان رفته، قلع و قمع و ریشه کن شده بودند و به همین ملاحظه در مقابل وحشیگری و سبعیت و زور و نادانی و خشونت، هوشمندی و مهارت را سپر خود ساختند و به همین وسیله توانستند اسرار خود را در سینه پنهان و محفوظ بدارند و حقایق و معانی گرانبها را از خطر بر کنار داشته، مصون بدارند و خلاصه آن که از برکتِ همین سلاحِ «کتمان» که بعدها در مقابل تعصبهای مذهبی به کار بردند، توانستند زنده بمانند.
و باز گوبینیو میگوید:
در مذهب ایرانیان مواردی وجود دارد که سکوت تنها کافی نیست بلکه باید متوسل به اقرار کاذب گردید  و آنجاست که دیگر تردید جایز نیست و آن وقت دیگر نه تنها باید عقیده و ایمان واقعی خود را کتمان داشت و منکر شد، بلکه حکم بزرگانِ دین، دایر است بر این که باید از طرق مکر و حیله و تزویر در صدد فریب دادن طرف برآمد و لهذا هر اقرار و اعترافی که خصم تقاضا نماید، مجاز میگردد و همچنین هر عملِ بی معنی و لغوی و حتی میتوان منکر کتابهای مذهبی خود گردید و مخلص کلام آن که تمام وسایل برای مشتبه ساختن امر و فریب دادن طرف، مجاز میگردد و چون فریب دادن خصم موجب ترضیه نفس است، حکم ثواب را هم حاصل مینماید، چون به این وسسیله باعث نجات جان و  مال خود و کسان خود گردیده است و بی جهت ایمان استوار خود را زیر پای نامبارکِ کفارِ دین نینداخته است بلکه بر عکس با همین فریب دادنِ طرف و غافل ساختن او، وسیله ضلالت و گمراهی او را فراهم ساخته و او را به راه باطل هدایت کرده است.
وی در وصف ایرانیان در زمان ملی شدن نفت مینویسد:
برای ما اروپاییهایی که در ایران میزیستیم، ایرانی آدمی بود تیزهوش و فطن (دانا) ولی متغیر الاحوال که عشقی به دروغ گفتن داشت و در خصوص درستی و شرافتمندی و قول و قرار، دارای عقاید خاصی بود که میتوان اسم آن را فانتزی گذاشت. آدمی بود که زیاد شجاعت و شهامتی نداشت و طبعاً «آنارشیست» و اغتشاش پرست بود و همواره نفع و سود خود را بر نفع و سود جامعه مقدم میداشت و از اینها گذشتهف موجودی بود کنجکاو و ولنگار، بدون آن که ابداً دشمنی و مخالفتی با بیگانگان و اجانب داشته باشد. آدم مهمان نوازی بود که خوشش میآمد طبقه حاکم را دست بیاندازد و مسخره کند و حتی ملاها و خدا را مورد طعن و طنز و استهزا قرار بدهد. ولی همین ایرانی روزی رسید که انگلیسیها را از خاک ایران بیرون انداخت و بدون این که کمترین اعتنایی به منافع خود داشته باشد، یکی از بهترین سرچشمه های نفت دنیا را خشکانید و رسماً اعلام نمود که خودکشی را بر حیات تعبد آمیز ترجیح میدهد. یعنی حاضر است که خود را رسماً در آغوش روسها که ایرانیان مانند افعیِ شاخدار از آنها میترسند، بیندازد تا آن که از نو بیرق شرکت نفت را بر فراز تصفیه خانه آبادان ببیند.
ایرانی مدام عاشق آشوب و اغتشاش و درهم و برهم بوده است و خوشی او در این است که داد و فریاد کند و یک نفر را (هر که میخواهد باشد) توانا و نیرومند و رستم دستان بخواند، اما در عین حال، در دل دشنامش بدهد و لُغُز بارَش نماید و آهسته قاه قاه بخندد و خلاصه آن که همان صحنه و کمدی خنده داری را بازی کند که مظهر زندگی ایرانیان است.
وی درباره طرز حکومت ایرانیان مینویسد:
گمان نمیرود بتوان طرز حکومت دموکراسی را به معنای اروپایی آن در این کشور قدیمی که قرنهای زیادی است به تمام مهاجمین خود به عادت «جِر زدن» خو گرفته است، مستقر ساخت. ایرانی سخت معتقد است که از همه دنیا زیرکتر و زرنگتر است و به همین جهت او باید سرانجام بر هر صاحب قدرت زورمندی پیروز گردد.
در مورد وضع مالیات در ایران مینویسد:
هیچ کشوری در دنیا پیدا نمیشود که در آنجا از لحاظ هملِ مالیه و مالیات، ظالمانه تر از ایران باشد و مالیاتی که مردم به دولتِ خود میدهند، ذرست به تناسبِ معکوسِ دارایی و عایداتِ مالیات دهنده نباشد. چیزی که هست در کشور ایران هر مالیات دهنده ای به نسبت وسعِ و کیسه خود میتواند با امنایِ دولت به هر ترتیبی شده کنار بیاید و راه این کار هم عموماً چنین است که مالیات دهنده به تناسب ثروت و عایدات و مالیاتی که برایش تشخیص داده است، شخص وزیر مالیه و یا رئیس کل اداره مالیات را  برای صرف یک فنجان چای به منزلش دعوت میکند و یواشکی یک عدد اسکناس صد تومانی و یا یک پاکتِ سربسته، کنار نعلبکی جا میدهد و آن وقت است که مشکل خود به خود حل میگردد و با این تدبیر، دولت هم تا حدی به حق خود میرسد. بخ خصوص که چون ایرانیان، مردمان دنیا دیده و با تجربه ای هستند، عموماً طرفدار حدود و ثغور و اعتدالی هم هستند و حتی در کار رشوه دادن و گرفتن هم قواعد و اصول جاریه را مراعات مینمایند و این حدود و اندازه قابل تحمل است و خلاصه آن که نه سیخ میسوزد و نه کباب و در این آب و خاک، اوضاع  و احوال همواره به این قرار بوده است.
در مورد محیط ایران مینویسد:
محیط ایران با ریزه کاریهایی توام و دارای خصوصیاتی است که اختصاص به خودش دارد. محیطی است که از طعن و طنز و بی فکر و خیالی و خوش جویی (تمام انواع و اقسام خوشیها) و خوشگویی و سازگاری با هر نوع اخلاق و اطواری (چه در زمینه سیاست و چه در مقام اجتماعیات) تشکیل یافته است.
ما فرنگیها وقتی در حق کسی میکوییم سخت و ریجید و مشکل و استوار است، مقصودمان تمجید و تحسین از اوست در صورتی که در ایران چنین آدمی را احمق و نادان میدانند و میخوانند و وقتی میخواهند کسی را تعریف کنند میگویند «خیلی نرم» است یعنی سهل الانعطاف است و حاضر است به آسانی به هر لباسی درآید و لدی الحاجت، حقیقت را به هر صورتی که مقتضی باشد، جلوه گر سازد. در این محیط وقتی اشخاص تصمیم میگیرند 0عموماً وقتی که جوانند و در ممالک خارجه تحصیل میکنند از این قبیل تصمیمها میگیرند) و یا برای خود طریقی را اختیار میکنند که طریقه اخلاقی آنها باشد، به محض این که پایشان به ایران رسید و به وطن دوست داشتنی خود مراجعت نمودند، تمام آن تصمیمها و آن طریق اخلاقی مانند برف در آفتاب و مانند روغن جلا در تحت تاثیر الکل، آب و بخار میشود و به هوا میرود.
هر چند ایرانیان قرنهای زیادی است که تحت حکومتهای سست و فاسد زندگی کرده اند و رسماً به صدای بلند، به زرنگی و نادرستی خود مینازند، اما عجب آن که صادقانه برای درستی و پاکی احترام عمیقی قائلند.
در باب اخلاق روستاییان مینویسد:
ایرانی آدمی است سازگار که با همه چیز میسازد و لو گاهی هم ژاندارم، زهر خود را به او بچشاند و یا از دست ارباب (اربابی که در نظر او تنها مرکز قدرت و اختیار و آب و نانش و حتی منزل و مسکنش در دست است) آزار ببیند. در گوشه دنج خود میخزد و با عادات و کار و بار خود، شکر خدا را به جا میآورد و اگر احیاناً پارلمان و مجلسی هم در میان باشد یا نباشد، برای او کاملاً یکسان است و اگر بخواهی به او بفهمانی که او هم در بین مجلس حقی دارد، جوابت را با خنده و استهزا میدهد.
در جای دیگری از این کتاب مینویسد:
از تمام اینها گذشته، ایران هم رفته رفته دارد وارد میدان دنیای امروزی و زندگانی حاضر و مدرن میشود و سرانجام روزی خواهد رسید !!!!!!!!!!! که دیگر دزدی و نادرستی در تهران بیشتر و دامنه دارتر از نیویورک و پاریس نخواهد بود. یعنی البته دزدی از میان نخواهد رفت ولی دیگر اشخاص دزد مثل امروز در مملکت ایران بی پرده و به رسم تفریح، داستانهای دزدیهای خود را نقل مجلس قرار نخواهند داد و با صراحت به آن تفاخر و مباهات نخواهند کرد.
و در جایی به نقل از دوست ایرانی خود چنین میگوید:
ما ایرانیان حکم اشخاصی را داریم که دائم الدهر، منتظر خدمت باشند و با آن که در هیچ کاری از کارها بصیرت نداریم، حاضریم هر کاری را به عهده بگیریم.
در نهایت در انتهای کتاب مینویسد:
ملت ایران اعم از این که شهر نشین باشد و یا دهقان و روستایی کم کم دارد دستگیرش میشود که اگر در امور سیاسی کشور خود مداخله داشته باشد و در صدد احقاق حقوق خود برآید، خواهد توانست وضع زندگانی خود را تغییر داده و بهتر بسازد.
درست است که مردم ایران عموماً این مبانی را هنوز به طور مبهمی احساس میکنند، ولی همین نیز علامت این است که رفته رفته از مرحله بی علاقگی و بی اعتنایی به سرنوشت خود، قدم بیرون میگذارند. ولی چیزی که هست، شکی نیست که اگر ایرانیان تصور نمایند که به این زودی و آسانی به مقصور رسیده اند و یا خواهند رسید، مرتکب اشتباهات عظیمی خواهند شد.
دنکس فارکس انگلیسی در کتاب قلب ایران در سال 1962:
به ایران که اکنون بهار آن آغاز شده، به تو فکر میکنم و افکارم با بدگمانی و سوء ظن آغاز شد. جز گرد و خاک و بی نظمی و فساد، چیزی ندیده بودم. زندگی افراد به طرز عجیبی خالی از اطمینان و ثبات بود. دیده بودم که این کشور، دست تقاضا به طرف تمام ملتهای غرب دراز کرده است و در آنجا، آنچنان فقر و تهیدستی دیده بودم که در مقابل آن چند درخت نیم جان و
باریکه ای آبِ جو، حکم گوشه ای از بهشت را داشت و مردم، کیلومترها سفر میکردند تا بتوانند کنار تپه ای در نزدیکیِ قهوه خانه خرابه ای بنشینند.
سخن را به این صورت ادامه میدهد:
سپس سحر و افسونِ این کشور جلوه گر گردید و از بدگمانی و بدبینی منصرف شدم و مثبت اندیشیدم و دیدم در این مملکت بزرگ که به اندازه نیمی از اروپا وسعت دارد، انسان هنوز مهمترین موجود روی زمین است و هنوز برای خود زندگی میکند و وسیله ای برای هدفهای دیگر از قبیل تولید بیشتر و دفاع از دموکراسی و پرواز به ماه نشده است.
جان شیرمان در کتاب «مردم و سرزمین ایران» مینویسد:
ایران سرزمین تضاد و افراط است. آب و هوا یا گرم است و مرطوب و یا گرم است و خشک یا سرد است و خشک. زمین یا حاصلخیز است و یا بی حاصل و بایر. رودخانه ها در بهار پرخروش و پر آب و در دورا نطولانیِ تابستان، خشک است و کم آب و کوهها رفیع و سربرافراشته است و دشتها پست و خسته کننده. شهرها یا بسیار زیباست و یا به غایت زشت. مردم یا بی نهایت ثروتمند هستند یا بی اندازه فقیر. برخی از مردم کیلومتها به دنبال مرتع، سر تا سر سال از جایی به حایی در سیر و مسافرتند و برخی حتی پا را از شهر و محله خود بیرون نمیگذارند. منابع زیرزمینی از قبیل نفت و غیره فراوان و سرشار است ولی در عوض چای و برنج و غلّه، با مرارت و رنج بسیار به دست میآید. مردم هم گاهی خوشرو و سخاوتمندند و زمانی حریص و تنگ چشم. چنان که گویی به راستی تضاد، پایانی در این کشور ندارد.
نویسنده در پایان کتاب، باز از تضاد عجیب و غریبی که در ایران حکم فرما است سخن میراند و از همزیستی بین کهنه و نو، ابراز تعجب میکند و از دیدن کشاورزانی که مزرعه خود را به روش پانصد سال پیش کشت و زرع میکنند و در چند کیلومتر آن طرفتر، کارخانه مدرن و آخرین سیستم کولاسازی ساخته شده است و از مشاهده خرکچیِ بیچاره ای که الاغش بارِ سنگ میبرد و خودش با یک عدد رادیوی ترانزیستوریِ ساخت ژاپن سرگرم است، متعجب است و از دیدن شکاف عمیقی که از لحاظ کمبود کارگران متخصص، بین هزاران بیکار ناآموخته و گروهی کارشناس عالی مقام وجود دارد دچار شگفت و حیرت میگردد.
هانری گوبلو در کتاب «هنر و ادبیات در ایران» مربوط به سالهای 1940 تا 1960:
در ابران بی سواد معنیِ غیرمتمدن و نا فهم نمیدهد. من همین که وارد خاک ایران شدم، متوجه یک نکته بسیار قابل توجهی گردیدم که برای من حکم یک کشفی را داشت. در قهوه خانه های محقر، نه تنها در تهران بلکه در شهرهای کوچک  دهکده ها، دیدم اهالی دور یک نفر آدم باسواد جمع میشوند و آن شخص برای آنها کتاب میخواند و چه بسا به جای اخبار روزانه از دیوانِ شعرای معروف برای آنها قطعاتی میخواند. در ایران تقریاً تمام مردم، اسم شعرای بزرگ و کتابهای آنها و حتی تاریخِ عصر و دوره آنها را میدانند و هر یک از ایرانیان، یکی از شعرای نامی را بر دیگران ترجیح میدهد و  ابیات و اشعاری از او در حفظ دارد و بسیاری از ایرانیان در مواقع گوناگون، ابیات بسیار مناسب از شعرای بزرگ ایران در میان صحبت میآورند، هر روز صبح در ساعت شش، رادیوی طهران با قطعه ای از شاهنامه فردوسی برنامه خود را شروع میکند و باز هر روز در نزدیکیهای ظهر ظهر، یک غزل از شعرای غزلسرا را برای اهالی میخواند. «مسیو گودار» رئیس اداره باستان شناسی حکایت میکرد که وقتی در شهر طوس در خراسان بنای فردوسی را میساخته اند، یک روز متوجه شده بود که کارگرها به دور یک نفر جمع شده اند و دارند آواز میخوانند و وقتی تعجب کنان نزدیک میشود، میبیند کارگران که عدع آنها بالغ بر دویست نفر بوده است، به دور یک نفر که با سواد بوده و میتوانسته است شاهنامه را بخواند، جمع شده اند و دارند اشعاری از فردوسی را با صدای بلند تکرار میکنند و معلوم میشود که یکی از آنها، دوهزار بیت از شاهنامه را از بر دارد.
و در جای دیگر همین مقاله مینویسد:
ایرانیان چنان شوق به درس و سواد دارند که خودم اشخاص تهیدست و ساده ای را در آن کشور دیدم که بلا شک، بی سواد بودند و به خرج خود در محله های جدید شهر که در آنجا ساکن بودند، مدرسه خانه و عمارت میساختند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر